آقای “بشدار سامی” (به کُردی: بەشدار سامی)، شاعر و فتوگرافیست کُرد در سال ۱۹۸۴ دیده به جهان گشود.
(۱)
[سنگر]
یکی، به مادرش میاندیشید و
و چشم بر هم میگذاشت،
تا گیسوانش را به خاطر بیاورد.
یکی به فکر همسرش بود با تمام ناسازگاریهایش،
یکی به احشامش، که هر غروب از هوار بر میگشتند،
یکی به شهرش فکر میکرد،
شهری با تمام مردهای نامردش…
یوی به فکر خوراکیهای خوشمزهی خانهاش بود و
یکیشان گریهاش گرفته بود،
که خالهاش مرده بود و نمیتوانست در مجلس ختمش حاضر شود
چند نفری هم به یاد فرزندانشان افتاده بودند
پیش از آنکه کشته شوند،
سربازهای پناه گرفته در سنگر.
(۲)
محمد امین خیلی ناراحت بود
عباس آقا هم خیلی ناراحت بود
محمد امین گفت: عباس آقا چرا ناراحتی؟!
عباس آقا گفت: محمد امین تو چرا ناراحتی؟!
محمد امین با دلخوری سری تکان داد
عباس آقا هم با ناراحتی سری تکان داد
محمد امین گفت: عباس آقا خیلی ناراحتم!
عباس آقا هم گفت: محمد امین من هم خیلی ناراحتم!
محمد امین از دق عباس آقا، عصبانی شد و فحشی به ملای محله داد.
عباس آقا هم از دق محمد امین، خشمگین شد، ولی هیچ فحشی به ملای محله نداد.
محمد امین سیگاری آتش کرد.
عباس آقا هم سیگاری روشن کرد.
محمد امین گفت: عباس آقا! مگر تو منی؟!
عباس آقا گفت: نه! پس تو منی؟!
محمد امین، مشتی به صورت عباس آقا زد.
عباس آقا هم، مشتی زیر چشم محمد امین کوباند.
محمد امین، موهای عباس آقا را کشید.
عباس آقا هم، موهای محمد امین را کشید.
محمد امین، زیر گریه زد و گفت: عباس آقا! بیا یکی را پیدا کنیم، که ما را آشتی دهد.
عباس آقا هم، گریست و گفت: محمد امین، بیا یکی را پیدا کنیم، که ما را آشتی دهد.
اکنون، محمد امین دنبال کسیست که او را با عباس آقای آشتی دهد.
عباس آقا هم دنبال کسیست که او را با محمد امین دوست کند.
شعر: #بشدار_سامی
ترجمه: #زانا_کوردستانی