چگونه شعر بگویم، به دفتری که نمانده؟
چگونه سبز شوم، با صنوبری که نمانده؟
چگونه دل بدهم بر دعا و معجزه،وقتی؟
هوای مرگ گرفته، به باوری که نمانده
چگونه مست کنم از شراب لایتناهی؟
به استکانِ شکسته؟به ساغری که نمانده؟
چگونه اوج بگیرم در آسمان و برقصم
به بالِ بسته و زخمی؟وَ یا پری که نمانده؟
هوای بارشِ درد است،من چگونه ببارم
به روی شانهی امنِ، برادری که نمانده؟
شکایت از که کنم یا غرامت از که بگیرم
زِ دستِ بغض، وَ یا میز داوری که نمانده؟
مرا بگیر خداااا، با خودت ببر، بِرَهانَم
به غیر مردنِ من، راه دیگری که نمانده