چشم هر کس که برآن دیده ی غمّاز افتد
عقلش از سر رود و شور دل آغاز افتد
مدعی نوشد اگر قطره ای از حسنتورا
دست ازآن ره بکشد در دلش اعجاز افتد
آنکه بر ما دهد از دست محبت جامی
بارالها که به درگاه تو ممتاز افتد
حیف اگر مهر کسی را به دلت دفن کنی
لازم آناست که در وهله ی ابراز افتد
ناامید از ره تقدیر الهی مگذر
شاید آن روز رسد برتو که دمساز افتد
چه کسی هست بگوید به تو فردا چه شود؟
تا چه آواز دراین گوشه ی این ساز افتد
مدعی هنر رسم محبت را گوی
که برآن چنگ زند تا که خوش آواز افتد
مگر آن گل بنماید رخش از پرده به مرغ
تا که مرهمشودش بال و به پرواز افتد
زاهد ار توبه کند زانره تزویر و ریا
ترسماز آن که دگر بار دغل باز افتد
سخن از عشق به نامحرم اسرار مگوی
نکند فهم کسی به که به ایجاز افتد
نه هرآن مرغ چشد دانه ی معنا درعشق
نه هرآن زاغ و زغنطعمه ی شهباز افتد
غم دل را به کسی جزتو نگویم حافظ
چون که کس نیست دراین دور که همراز افتد
گر که دلتنگ شدی عزم سفر کن امّید
گذرت تا که دگر بار به شیراز افتد…
امّید