بیا ای گل تو کن لطفی ز بَهرِ حال زار من
که درمانی شود حاصل از آن بر قلب خوارمن
مکن بر من دگر غفلت پریشانم ازین هجرت
چو از آن می رود بر من به هر روزش هزار من
بهاران می رسد هرسال و برمن مهمل است انگار
چو باقی شد خزان اینجا نمی آید بهار من
مرا آن حوری و غلمان رود از دیده بر نسیان
چرا پروا کنم از آن تو باشی گر نگار من؟
در ایندوران بی دردی که جز غم نیست همدردی
به غم احسنت باید گفت ،او شد غمگسار من
به سوی کاروان چشمم به نومیدی برفت از پی
چو می تازد درنگی نیست، او را بر دیار من
گشودم هردو چشمم را ز بهر اندکی سرمه
به گرد رفتن عاجل، چو بگذشت از کنار من
چگونه سر کنم آسان برفت از دل دگر آرام
که آن چشمان میگونت نمیخواهد قرارمن
چون رفتی بر ره هجران مشو غافل ازآن زنهار
که سیلابی رسد هردم ز طرفِ جویبار من
نشاید گر شوی رنجور ازین شیدای رنجیده
که غیر گریه و زاری، نمی آید بکار من
بگفتا سر کن ای حیران صبوری کن در این میدان
که دیگر گریه و زاری، نمیآید بکار من!
بس است امّید،این زاری تو سازش کن گر آزاری…
که مطلوبم رسد روزی به چشم سازگار من…
امّید