شعر بی شوکت من از چه حکایت داری
نعره آورده به بازار ، شکایت داری !
حرمت ازمن ببری عزت خود را چه کنی
کم به تزویر بخوان قصد هدایت داری
من و تو مجرم این سِقط سخنها شده ایم
مدعی هم شده ای قصد غـرامت داری
من به تایید سخن به به و چهچه زده ام
دگـر ارزان ندهم عِرض ندامت داری
اسب گردون شده ام بسته دراین عصاری
با نکمـدان شکنـان هم توقرابت داری؟
ای به خود شیفته آخرچه کنم چاره تو
بانگ بیهـوده برآرم فصـاحت داری !
چون به تو نقطه مازاد فصاحت بدهم
بس کنی ای مگس اصرار و سماجت آری
من شدم معرکه گردان وتوهم شعبده ای
شیرخرگوش کلاهی که صلابت داری !
چشم بردار از این لقمه تایید سخن
نشود سود چنین گنج بلاهت باری
بعداین شعر مرا با توشروطی دگر است
تا سخن صدق دل آری ضمانت داری