دگر درمانده ام از این که شب را صبح گردانم
چه می آید سر قلبم پریشانم پریشانم
نمی دانم چرا هردم به تو دل میدهم ای یار
نمیگیرم چرا درسی خدا داند نمیدانم
تو را هربار میبینم عنان دل دهم از کف
نشینم همچو یک کودک ز دوری تو گریانم
چه سحری خوانده ای برمن که گشته چون خمیرآهن
گلستان کرده ای برمن تو این زندان ویرانم
نبودم دیگرم امید بر درمان این دردم
تو از راه آمدی دادی مرا درمان و سامانم
چو یوسف در دل زندان مرا کردی ز او پنهان
تو را خواندم به غیر از تو نبردم نام، حیرانم
دلا ساکن نمی ماند دلی که مبتلا گشته
شدم من مبتلایت پس ز کف رفت دین و ایمانم