از پنجرهی اتاقم
به آسمان نگاه میکنم
تپشهای قلبم ، شبیهِ آخرین تقلا های یک پرندهی نیمه جان ،
به زندان سینهام میکوبد …
به سختی نفس میکشم
هوا را ،
که آمیختهی سنگینی از بوی باروت و رویاهای تصعید شدهست
به ریههایم میفرستم …
نگاهِ خالیام به انعکاس چهرهام روی شیشههای کدر پنجره ، چنگ میاندازد …
کیستم ؟
من !
کسی که تا دیروز دخترک سر به هوایی بود که آرزوی دیدن ستارههای دنبالهدار را داشت ،
دخترکی که تعریف وطن برایش محدود به مرزهای جغرافیایی نبود …
دخترکی که دنبال شاپرکهای آبی میدویید …
حال ، زنیست … در خاورمیانه !
با چشمهای تیره و جسور
ردّ موشکها را از پشت پنچره دنبال میکند
موشکهایی با دنبالههای طلایی رنگ …
دخترکی که خیال میکرد شعر ، از سیاست فراریاش میدهد ،
وطنش ،
تنش ،
خانهاش ،
معشوقهاش ،
و حتی شعرهای جدیدی که مینویسد را
در باغچههای خانه پنهان کرده
و هر روز از پشت پنجره
نگاه میکند که چنگالهای کثیف جهان چگونه باغچهی ممنوعهاش را شخم میزنند .