تا گَرد پیری آمد منزل گرفت به جانم
رفت گفتمانی با او، زخمی نشاند نهانم
گفتا نیاز چه داری حاجت بخواه بیارم
گفتم چه سوی چشمی، بر سوی او ببارم
گفتا جهان بگشتی بر جامه ات غباریست
گفتم عبث غباریست، پیدا نشد نگارم
گفتا چگونه بگذشت ایام خوش، جوانی
گفتم محک چه داری، قلب است در عیارم
گفتا غبار ایام، گیرم سبک شود جان
گفتم کمی تامل، می گیرد آنکه جانم
گفتا هوای عشقی دیگر به سر نداری
گفتم مزاح چه داری، زخمه زنی بنالم
گفتا غزل سرودی از دیده دل ربودی
گفتم که تَرک من کرد، از هجر او خمارم
گفتا گریزد از چه، معشوق بی مروت
گفتم ندانم از چه سر در پی اش روانم
گفتا سفر سلامت، ره توشه ات بیارم
گفتم نباشدم خوش، بر آنچه رفت نبالم
گفتا نصیحتی کن در واپسین دم خویش
گفتم حدیث تلخی ست، حرفی دگر ندارم