آرام بودم لحظه ای را بی هیاهو
چشمان او در یک نظر، مانند آهو
بی دغدغه، بی غم، بدور از بیقراری
دیدارمان کوتاه بود، از بد بیاری
او مثل من با شعر، احساسش قرین بود
یک علت این گفتگو، آری! همین بود
در حین صحبت، لحظه ای غرقِ نگاهش
محو دو چشمانِ سیاه و روی ماهش
لبخند، او را همچو گل، جذاب می کرد
قلب مرا هر ثانیه، بی تاب می کرد
با اینکه آن روز، از قضا، من خسته بودم
ماتِ دو چشمانِ سیاهش گشته بودم
ای کاش این دیدار ما، در یک سفر بود
تنها خدا بود و من و او یک نفر بود
در جنگلی بی انتها در کلبه ای دور
یک میز و دو فنجان چای و اندکی نور
آن لحظه، دیگر جای صحبت یا که لبخند
دستان من با دست او میخورد پیوند
#مسعود_گرامی


