گر ز سوگ قلم ام واژه بسوخت خرده مگیر
دیه خون قلم را تو بدوش منِ دلمرده مگیر
قلم از ترشی احساس تو در هم بشکست
به تراش سخن از جان قلم خورده مگیر
چه کسی گفت ولّیِ قلمی شاعر شهر
قلم از پای فتاده ست از او گُرده مگیر
این سیه جامه هم از داغ به تن کرده قلم
من چه گویم که ز تن جامه این مرده مگیر
تا که دست اجل است خدعه بدیوان فلک
تو سراغ من و هیچ حاسب دیوانه مگیر
نگه ات چون که فتاد بر ورق دفتر من
دیده اغماض نما، خوانش افسرده مگیر
فرشاد حاج ملکی