فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 بهمن 1403

پایگاه خبری شاعر

داستان:

داستان تاثیر بخشش

در یک روستای کوچک و آرام، باغبانی به نام نادر زندگی می‌کرد. نادر مردی خسیس و سخت‌گیر بود. او باغ بزرگی داشت که در آن انواع میوه‌ها و گل‌های رنگارنگی می‌روییدند. باغ او به قدری پر میوه وزیبا و سرسبز بود که هرکس به آن نگاه می‌کرد، دلش می‌خواست از آن میوه های آبدار بخورد ومدتی در آن جا بماند وبه باغ خیره شود. اما نادر به هرکسی که به باغش نزدیک می شدبا تندی برخورد می کرد، و از معاشرت با دیگران و کمک به نیازمندان هم دوری می‌کرد.. روزی ، پسریتیم وفقیری به نام سامان به دروازه باغ نادر آمد. سامان با لبانی گرسنه و روحی زخم‌خورده به نادر نزدیک شد و از او خواست تا چند میوه به او بدهد.
اما نادر با بی‌ رحمی و تندی پاسخ داد: "چرا باید برای تو که هیچ زحمتی نکشیده‌ای، هزینه کنم؟ برو بیرون و خودت به فکر خودت باش!"
سخنان نادر مانند تیغی بر قلب سامان فرود آمد. او با چشمان پر از اشک از باغ بیرون رفت و دلش شکست.
چند شب بعد ، نادر به باغ خود بازگشت و ناگهان متوجه شد که باغش به شدت تغییر کرده است. درختان میوه پژمرده شده و بسیاری از میوه هایش بر زمین افتاده بود و قابل خوردن نبودند و گل‌ها خشکیده شده و بویی ناخوشایند از باغ بیرون می آمد. هیچ نشانه‌ای از زیبایی باقی نمانده بود. نادر که از این تغییرات حیرت‌زده شده بود، به فکر فرو رفت.

در دلش یک احساس عمیق و تلخ حس کرد. هنوز ابعاد خساست و بی‌رحمی‌اش را نمی‌دانست، اما احساس می‌کرد که این وضعیت نتیجه کارهایش است. روزها گذشت و نادر عذاب وجدانش را به دوش می‌کشید. باغ او، که زمانی شاداب و سرسبز بود، حالا به جهنمی تبدیل شده بود و نادر در می‌یافت که زندگی‌اش در تنگنای خساست محصور شده است.
روز دیگری، نادر با ناامیدی و غم، به یاد سامان و چشمان گریانش افتاد. او فهمید که زیبایی واقعی زندگی در بخشندگی و کمک به دیگران است. با خود گفت: "اگر خداوند به من نعمت داده است، دلیل آن این است که من آن را با دیگران تقسیم کنم." نادر تصمیم گرفت تا تغییر کند. او شروع به بازسازی باغش کرد و نه تنها میوه‌ها را به نیازمندان می‌داد، بلکه به دیگران کمک می‌کرد تا باغ‌های خود را بسازند. کم‌کم باغ او دوباره به زندگی برگشت. درختان جوانه زدند، گل‌ها شکوفا زدند و بوی خوشی در هوا پیچید.
نادر درک کرد که خداوند با برکت‌هایی که به او داده، می‌خواهد که او نیز بخشنده باشد. این بخشندگی او نه تنها باغش را به بهشت تبدیل کرد، بلکه روح او را نیز پر از شادی و عشق کرد. از آن روز به بعد، نادر نه تنها باغبانی شاداب و مهربان شد، بلکه به یکی از یاریگران بزرگ روستا تبدیل گردید و یاد گرفت که هر چه بیشتر بخشش کند، دلش غنی‌تر و باغش زیباتر می‌شود. پس از یک روز پر کار و تلاش در باغ، به خانه بازگشت وشب به خواب رفت. در عالم خواب، ناگهان در مکانی شگفت‌انگیز و نورانی ظاهر شد. نورهای زیبا و رنگارنگ دور او را فراگرفته بودند و صدای دلنشینی در فضا طنین‌انداز شد. ندایی روحانی و روشن به او رسید: "نادر، ما به تو بخشیدیم. تو چه زمانی قصد داری که به دیگران ببخشی؟" نادر خواست جواب دهد که به یکباره همه چیز تیره و تارشد. نادر با وحشت از خواب برخاست کمی فکر کرد و به عمق کلمات آن صدا پی برد و ناگهان احساس کرد که درونش با بی‌صبری و افسوس پر شده است. او به یاد خساست خود و همچنین دست‌کم گرفتن دیگران افتاد. او به یاد آن روز تندخوئی و زخم زبان ‌زدن به سامان افتاد. و چشمانش پر از اشک شد، نادرگفت: من حتی اگر کارهای خوبی انجام دهم، اگر نتوانم کینه ‌ها را در دل خود رها کنم، این بخشش کامل نخواهد بود."او تصمیم گرفت تا به سامان که نیازمند بود کمک کند. پس از گذشت چند روز از تغییرات بوجود آمده در باغ و تأثیرات آن بر زندگی نادر، او به‌طور جدی در مورد رفتار خود بازاندیشی کرد. احساس گناه و ندامت در دلش چنگ می‌زد. نادر فهمید که باید از سامان، آن یتیم معصوم، به خاطر بی‌رحمی‌اش معذرت‌خواهی کند. او نمی‌خواست که احساس کند که همچنان در تنگنای خساست گیرافتاده است. نادر روزی تصمیم خود را گرفت و باغ را ترک کرد تا سامان را پیدا کند.
وقتی نادر به جایی که سامان معمولاً بازی می‌کرد رسید، او را دید که به آرامی در کنار دوستانش نشسته بود و با شور و نشاط برای خود بازی می‌کرد. نادر نزدیک شد و با صدای آرامی گفت: "سامان… می‌توانم چند لحظه از وقتت را بگیرم؟" سامان با تعجب به نادر نگاه کرد و سپس به سمت او آمد. "بله، آقا نادر. چه اتفاقی افتاده است؟" نادر لحظه‌ای درنگ کرد و سپس با صداقت گفت: "من از تو عذرخواهی می‌کنم. من با تو بی‌رحمانه رفتار کردم و حق نداشتم که تو را سرزنش کنم. امروز متوجه شدم که انسان‌ها باید یکدیگر را یاری کنند و من به خاطر خساست خود، نه تنها تو را آزردم، بلکه خودم را نیز به دردسر انداختم."
چشمان سامان پر از حیرت و شادی شد. او هیچ‌گاه از نادر انتظار چنین معذرت‌خواهی را نداشت. نادر سپس ادامه داد: "به همین دلیل، می‌خواهم چند کرت موی انگور و چند درخت میوه را به تو هدیه کنم. امیدوارم با اینها بتوانی باغ خودت را بسازی و طعم میوه‌های خوشمزه را بچشی."
سامان با چشمان گریان و دل‌نشین به نادر نگاه کرد و با صدای لرزان گفت: "متشکرم، آقا نادر! من هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که شما اینقدر مهربان باشید. واقعاً برای من مهم است که شما به اینجا آمده‌اید و از من عذرخواهی کرده‌اید." نادر نیز با لبخندی از رضایت به سامان گفت: "حالا وقت آن است که به یکدیگر کمک کنیم و زندگی را با محبت و بخشندگی با هم به پیش ببریم حالا بیا برویم باغ‌هایمان را گسترش دهیم و با همدیگر شادی را به روستایمان بازگردانیم." از آن روز به بعد، نادر و سامان همسایگان خوبی شدند. نادر به سامان کمک می‌کرد تا باغش را بسازد و سامان نیز نادر را در کارهایش یاری می‌کرد. باغ نادر نه تنها دوباره به بهشتی تبدیل شد، بلکه محبت و دوستی آنها باعث شد که روستای کوچک‌شان نیز پر از امید و خوشبختی شود. نادر یاد گرفت که بخشندگی همیشه به کمال روح و شادابی زندگی می‌انجامد و هیچ چیز به اندازه دوستی و محبت ارزشمند نیست. خداوند با لطفش باغ نادر را به بهشت تبدیل کرد و او نیز یاد گرفت که مهر و محبت به دیگران مهم‌تر از ثروت و دارایی است. و اینگونه زندگی‌اش برکت گرفت. بخشندگی و محبت حالا نه تنها در عملش بلکه در دلش نیز وجود داشت. نادر آموخت که بخشش واقعی ابتدا باید در درون شکل بگیرد تا بتواند به دنیای بیرون راه یابد. از آن روز به بعد، نادر نه تنها به باغ بلکه به زندگی‌اش با عشق و صفا نگاه کرد، و به یاری دیگران ادامه داد، زیرا فهمیده بود که عشق و بخشش می‌تواند جهانی زیباتر بسازد.
نویسنده: خداداد آدینه پایان

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :