خوشا عطری از آن رنگین قبای مشک آگینش
خوشا نوری ز مهتاب نگاه ناز و رنگینش
نظر بر هر که اندازد دلش دیوانه میسازد
فرامش می کند ناگه طریق و دین و آیینش
جهان با دیدن رخسار زر فامش فرو شوید
ز دل شب ناله ها و غصه ی هجران و غمگینش
شه زیبا رخان در قصه ی عشاق او باشد
همان شاهی که من هر دم بُوَم درویش و مسکینش
زند بر هم چو مژگان را بلرزاند دل و جان را
به یاد عاشق اندازد خیال و عشق دیرینش
نوازش کن صبا در صبحگه آرام دستارش
که شاید افتد و پیدا شود آن زلف پر چینش
گهی دوزم به مروارید چشمانش دو چشمم را
گهی طاقت نمی دارم نگاه سرد و سنگینش
مرا انگیزه تنها صوت زیبایش شنیدن هست
نسیب من اگر حتی بود دشنام و نفرینش
چو باشد رو به آیینه بگیرد زیر ابرو را
مجهز میکند تیر و کمانش را به موچینش
شود دریای مالمان خون این قلب ویرانه
اگر بیند به ناگه آن انار سرخ شیرینش
تجسم کن چه قدسی آدم است این دلبر رعنا
زبان شیرین و خوش سیما و اندام بلورینش
به زیبایی او هرگز گلستانی ندیدستم
تو گویی کرده ای از گلشن فردوس گلچینش
مدد خواهم که روزی بشکنم قفل اتاقش را
بیارایم به صد گلبرگِلاله جا و بالینش
چنان جادوگری سحرت کند ناگه به دیداری
ز ترکیب نگین انگشتر و خال نگارینش
بزیبد روی نابش را چو نقاشی جان آرا
میانش را کمربند و به پایش چرم پوتینش
به اسب عزت و شوکت سوار و همچنان براق
زند بر گوی توفیق و بَرَد چوگان پروینش
دو لب را چون گشاید بازتاب نور دندانش
چنان اندر صدف گردد هویدا درّسیمینش
چو بلبل در پی گلزار او هر دم پریشانم
میان آسمان من صید و او صیاد شاهینش
قلم ها بر علم دل ها سفید و رنگ ها حاضر
همه چشم انتظار قاب عکس و نقش و تزئینش
اگر مجنون به پیمانش نشیند با دلی شیدا
پذیرد چون قجر ها عهد و پیمان های ننگینش
به اخمش خنجری در دل کند چون تیغ زهر آلود
بگو آخر بیابم از کجا درمان و تسکینش
چنان هر عاشقی دیگر چه خوش فرمود آن خواجه :
«چه خون افتاد در دلها ز تاب جعد مشکینش»
به سوگندی که در روز ازل خوردم خدا داند
که در یادم بماند تا قیامت لعل نوشینش
بسوز ای مهدیار اندر میان شعله ی عشقش
که شاید عاقبت روزی شوی شایان تحسینش


