یه شبی تو خواب شیرین
می دیدم بارون می باره..
همه سیاهی ها رو
می کنه سفید دوباره
آسمون با مردم شهر
بعد عمری آشتی کرده
روی آدمای بددل
کبود و سیاه و زرده
دست مهربون ابرا
به زمین صفا می بخشید
خدا هم از اون بالاها
داشتش انگاری می خندید
همه شادمون و خندون
دعای بارون میخوندن
دیو نابکار و بد رو
با دعا از دل می روندن
توی کوچه های باریک
آسمون نقره می پاشید
روی برگای درختا
شبتم از شادی می رقصید
گوش ناودونای خالی
پر بود از قصه بارون
یه عالم چلچله شاد
شده بود مهمون ایوون
تو هوا عطر بهاری
گلا رو هوایی می کرد
اون همه رحمت و پاکی
دلا رو خدایی می کرد
نه کسی اسیر غم بود
نه کسی گناه می کرد
نه کسی با کارای بد
دلشو سیاه می کرد
خلاصه تو شهر بارون
زیر آسمون هف رنگ
میون اون همه آدم
نه جدایی بود و نه جنگ
حیف که اون رویای رنگی
واسه من فقط یه خواب بود
دنیای به اون قشنگی
مث قصه بود سراب بود