حـقـه زر داشـت مـردی بـی خـبـرچــون بــمـرد و زو بــمـانـد آن حــقـه زربـعد سالی دید فرزندش به خوابصورتش چون موش دو چشمش پر آبپس در آن موضع که زر بنها…
حـقـه زر داشـت مـردی بـی خـبـر | چــون بــمـرد و زو بــمـانـد آن حــقـه زر |
بـعد سالی دید فرزندش به خواب | صورتش چون موش دو چشمش پر آب |
پس در آن موضع که زر بنهاده بود | مـوشـی اندر گـرد آن مـی گـشـت زود |
گـفـت فـرزندش کـزو کـردم سؤال | کـز چــه ایـنـجــا آمـدی بــر گـوی حــال |
گـفـت زر بـنـهـاده ام این جـایـگـاه | مــن نــدانـم تــا بــدو کــس یـافــت راه |
گفت آخر صورت موشت چـراست | گـفـت هـر دل را کـه مـهر زر نـخـاسـت |
صورتـش اینست و در من می نگر | پــنــد گــیـر و زر بــیـفــکــن ای پــســر |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج