آن عزیزی گفت شد هفتـاد سـالتـا ز شـادی مـی کـنـم و از نـاز حـالکین چـنین زیبـا خداوندیم هستبــا خـداونـدیـش پــیـونـدیـم هـسـتچون تـو مشغولی بـجویایی …
آن عزیزی گفت شد هفتـاد سـال | تـا ز شـادی مـی کـنـم و از نـاز حـال |
کین چـنین زیبـا خداوندیم هست | بــا خـداونـدیـش پــیـونـدیـم هـسـت |
چون تـو مشغولی بـجویایی عیب | کـی کـنـی شـادی بـه زیبـایی غـیب |
عیب جویا، تو به چشم عیب بین | کـی تـوانـی بــود هـرگـز غـیـب بـیـن |
اولــا از عــیــب خـــلــق آزاد شــو | پس به عشق غیب مطلق شاد شو |
موی بـشـکافـی بـه عـیب دیگران | ور بــپــرسـم عـیـب تــو کـوری در آن |
گر بـه عیب خویشتـن مشغولیی | گـرچـه بـس مـعـیـوبـیـی مـقـبـولـیی |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج