“به سینه میزندَم سر”*، دلم برای تنت
به غنچههای همیشه بهارِ پیرهنت
بهشتِ گمشدهی آرزو توانم یافت
اگر شمیمیاز آن پیرهن رسد به منت
از آن دو دیدهچراغ حریرِ شب چه خبر؟
دلم گرفته برای دو چشم شب شکنت
شبیگذشت و هزاران شب دگر آمد
نشستهام به امیدِ صدای در زدنت
به عاشقانه ترین لحظههایمان سوگند
مرا نصیب همین بس که بشنوم سخنت
هر آنکه اهل وفا شد اسیر فاصلههاست
و من برای همیشه اسیر آمدنت
منم که جور جفا از تو آشنا دیدم
نشان به آنکه به یکباره بینشانشدنت
امید آنکه تو از چشم بد نهان مانی
به قد و قامتِ رعنا و چشمِ ترکمنت
اگرچه سهم من از زندگی تو را کم داشت
چه جای شکوه ، خیالم پر از شکوه تنت
#محمد_حسین_نظری