قالب شعر: شعر نیمایی
ای ستم پیشــــه کجــا
می بری مَردم چشـــم
گـُنــه از روی فریبای تو رفت
سرزده با هوسی آمده برقابِ نگاهم بنشست .
دیده ی اطهــــر من آلودی
بردی ازدیده دل و حسرتِ بد نامی به آن افزودی
نکند رفت هوای دگری از تو نیامد کاری .
صید وصیاد چو طــرار شدند دام بجَـست !
سالهــا رفت و هنوز؛ دلِ این دیده ی افتاده بدام
درسلول دلِ تو دربنــدست .
از تنــوز دلِ صد رنگ تو هم ناپیداست
زنده باشد یا نه
شایـــدم، نیست درآن چاله سنگ
خفتــه درگـور به جمع، آمده تنگ .
نیم نفس کرد هوس؛ پلکها خفته و بست
غیرت دیده به حیرت بشکست
بی سبب نیست که اینگونه به ماتم بنشست
هان، توای دیده ی آفت زده ام
بهتِ تصــویردل از؛ دلِ تنـــگی
همچومرغی به قفس، پَروبال تو شکست
ای ستم پیشه که بردی به فریب هوس ات
ببراین مردم چشـــم
که زجاجش به تاریک نشست
دیـــده از آن تو باد.