به لبخندت گرفتارم ، ز شوق عشق سرشارم
دلم میخواست جانم را به دستانِ تو بسپارم
برایت یک بغل شعر و نسیمِ عشق آوردم
تویی رویای شیرینم ، تویی مضمون اشعارم
ترنم های آرامت ، دلم را زیر و رو می کرد
طنینِ لحنِ زیبای تو را، من دوست می دارم
اگر چه یک نفر هستی ولی دنیای من هستی
اسارت در میان پنجه های تــو شده کارم
تو باشی رنگ احساسم ، شبیهِ آبیِ دریا
و رنگ چشمهای تو ، شده مقیاس و معیارم
مصفـا شد دل و جانم ، به اعجـــاز نگاه تو
که عشق آسان نمود اما ، گره افتاد در کارم
هــزاران رازِ پنهانی ، درون فال دل گم شد
نمیدانم چه می خواهی از این فنجانِ اسرارم؟
برایت شعر می گویم ، برایت شعر میخوانم
اگر چه دوری از عاشق ، ولی مشتاقِ دیدارم
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی