رفتم ز خویش، مانده ز من نام خالیام
از من نشان مپرس که طرحی خیالیام
در بحر بیکرانهی عشقت شدم غریق
چون قطرهای فتاده به بحر شمالیام
بیهوده در تلاش ثباتی دوبارهام
پامال روزگار چو گلهای قالیام
پرسد کسی ز حال دل خستهام؟ بگو
تقویم خاک خوردهی پارسالیام
در زیر بار چرخ گران قامتم خمید
شد بینشاط بعد تو قد هلالیام
آشفتهام چو طرّهی مستان به دست باد
کو شانهای که وا کند آشفتهحالیام
هرجا که پا نهادهام آمد صفیر یأس
پر می زند غبار خزان در حوالیام