🌑 رمان زندگینامه: آتشی در استخوان
✍️ به قلم: یعقوب پایمرد ✅ زَلَقی
سبک: درهم پایمرد
پیشگفتار
من یعقوب پایمردم.
نه قهرمانم، نه قربانی.
فقط انسانیام که روزی در میان صداقت و طمع، در میان اعتماد و زهر، خود را گم کردم.
آنچه میخوانی داستان نیست، زندگیست در جامهی رمان؛ زندگی مردی که آموخت خاموشی گاهی بلندترین فریاد است.
فصل اول – آغاز در خاک روشن
در سرزمینی که کوهها هنوز غیرت دارند، به دنیا آمدم.
خاکش بوی ریشه میداد و مردمانش، زبان صداقت.
از همان کودکی با دستهای پینهبستهی پدر و نگاه آرام مادر معنا گرفتم.
سختی، همدمم بود، اما خستهام نمیکرد.
زندگی برایم مثل آهن بود؛ باید گداخته میشدی تا شکل بگیری.
سالها بعد، در شهر، در میان دود و فریب،
طراحی صنعتی را آموختم.
کار کردم، رشد کردم، و در میان چهرههای حرفهای، جای خودم را باز کردم.
شرکت، نیرو، اعتبار… و غروری از جنس تلاش.
اما غرور من نه از پول، که از صداقت بود.
رفاقت، برایم قانون نانوشتهی جهان بود.
فصل دوم – پاپوشِ رفاقت
اما رفاقت، همیشه معنا ندارد.
گاهی دست دوستی همان دستیست که طناب را میکشد.
در اوج اعتماد، همان نزدیکانم، برایم پاپوش دوختند.
دروغ، تهمت، و زخمهایی از پشت.
آنقدر عمیق که حتی نامشان را هم از حافظهی خود پاک کردم.
من نه شکست خوردم، که به زانو درآمدم در برابر نامردی.
و این آغاز تنهایی بود.
فصل سوم – زندانِ بیمیله
من زندان رفتم، اما نه به جرم، بلکه به تهمت.
دیوارها بلند نبودند، اما نگاهها بلندتر بودند.
در آن سکوتِ مرگبار، یاد گرفتم با خودم سخن بگویم.
با وجدانم که هنوز گرم بود،
و با دلی که هنوز میخواست انسان بماند.
به خودم گفتم: «یعقوب، شکست عیب نیست، فراموشی عیب است.»
فصل چهارم – عبور از خاکستر
از دلِ آن شبهای سنگین، بیرون آمدم.
دوباره ایستادم، نه برای دیگران، برای خودم.
در من هنوز نوری بود که نمیخواست خاموش شود.
اما دیگر به جمع اعتماد نداشتم.
حتی در سفرهای کاری، شبانه میرفتم؛
از ترس مردم، نه تاریکی.
از دروغ، نه از خطر.
و این ترس، مرا به سمت قلم کشاند.
فصل پنجم – تولد قلم
قلم برایم نجات بود.
با آن مینوشتم تا نسوزم.
شعر گفتم، مقاله نوشتم، بیانیه ساختم.
از دلِ زخمها واژه بیرون کشیدم.
در میان خطوط شعر، خودم را پیدا کردم.
و کمکم فهمیدم، این دیگر صرفاً شعر نیست، سبکِ من است.
فصل ششم – بنیادگذاری سبک درهم پایمرد
در میان درد و شور و شعور، سبکی زاده شد:
«درهم پایمرد» —
سبکی آزاد، بیقید، اما پر از جان.
درهمی از احساس، فلسفه، و حقیقت تلخ انسان.
سبکی که وزن را میشکند،
اما روح را میسازد.
درهم پایمرد یعنی شعری که نفس میکشد،
گریه میکند، فریاد میزند، و خودش را سانسور نمیکند.
برای ثبت این سبک، با استادان بزرگ، شاعران و منتقدان مطرح همراه شدم.
برخی تشویق کردند، برخی حسادت.
چهرههایی فرهنگی که گمان میکردم اهل نورند،
در عمل، سایه بودند.
برخی حتی سعی کردند دستاورد مرا به نام خود ثبت کنند.
اما من میدانستم:
واژه، صاحب میخواهد، نه دزد.
فصل هفتم – خیانتِ فرهنگمداران
چه سخت است وقتی میبینی،
آنان که باید چراغ باشند،
خود، در خاموشی غرقاند.
دیدم که چگونه پول و ریا،
جای عشق به فرهنگ را گرفت.
دیدم که چطور قلم، فروخته شد،
و انسان، دروغ گفت تا بماند.
آنجا بود که دیگر از تظاهر به انسان بودن بیزار شدم.
از تملق، از نمایش، از شعار.
دلم برای خاکم سوخت،
برای جوانانی که این دروغها را الگو میگیرند.
فصل هشتم – آرامشِ دروغین و جهنمِ پنهان
فکر میکردم به آرامش رسیدهام.
اطرافم پر از اهل قلم بود، از ادب میگفتند و عشق.
اما در اوجِ اعتماد، همانها جهنم ساختند.
جهنمی بیآتش، سرد، بیوجدان.
و من در اوج ناباوری، فرو ریختم.
آخرین پناهم، دیواری گِلی بود،
نمکشیده و لرزان،
که هر لحظه ممکن بود بر سرم آوار شود.
اما همان لحظه فهمیدم:
این فروپاشی، پایان نیست، تولد است.
فصل نهم – برخاستن از درون
از زیر آوار بیرون آمدم.
با استخوانهایی خسته، اما هنوز گرم از آتشِ ایمان.
قلم را برداشتم و عهد بستم:
دیگر دروغ ننویسم،
دیگر برای دیده شدن نگویم،
بلکه برای زنده ماندن بنویسم.
من بازگشتم نه برای انتقام،
بلکه برای حقیقت.
تا بنویسم،
که انسان اگر بسوزد، خاکستر میشود،
اما اگر بماند، استخوان میشود —
و استخوان میمانَد.
پایان
رمان زندگینامه: آتشی در استخوان
به قلم: یعقوب پایمرد ✅ زَلَقی
سبک: درهم پایمرد







