فصل سرما نفس نفس زنان از راه رسید!و وقتی که به حیاط داخل خانه سرکی کشید،شنل روی شانه هایش را تکانی داد!و و ریز دانه های بلورین برف را در هوا پخش کرد!دهانش را غنچه کرد و به صورتم« هو» کرد! مژگانم از مهرش قندیل بستند…!بخار دهنش از داخل اتاق ،روی شیشه ی پنجره نقش بست…!با انگشت اشاره روی شیشه لبخند کشیدم،و در پاسخ مشت مشت برف شادی ریخت،و دستی کشید بر سر باغچه،و پارچه ی سفیدی روی سر درختچه ها کشید تا سرما نخورند…! درختان که خواب آلود بودند،به آرامی چشم باز کردند و خمیازه ای کشیدند و لبخند زنان دوباره به خواب رفتند…!سنجاب که از داخل کلبه ی چوبینش در دل کنده درخت منظره ی نوازش زمستان را نظاره گر بود،هیجان زده شد و بالا و پائین پرید و دست تکان داد! و به زمستان خوش آمد گفت! در پاسخش سرما فوتی از بلورهای زرین برف برایش« هو »کرد…!مرغابیان فرصت را غنیمت شمرده و حمام آب یخی گرفتند…!و بال هایشان را به نشان تشکر از زمستان به هم می کوبیدند و کف می زدند…!و کلاخ ها دور سرش به پرواز در آمدند و قار قار کنان بدرقه اش کردند تا یواش یواش رفت،و رد پایش در میان برف ها به جا ماند،تا اینکه از چشم ناپدید شد…!!!







