ای سایه ی او ز من چه خواهی؟ دست از من رنجدیده بردار بر خاطر خسته ام ببخشای بگذار مرا به خویش ، بگذار هر جا نگرم ، به پیش چشمم آن چشم چو شب سیاه اید وا…
ای سایه ی او ز من چه خواهی؟ دست از من رنجدیده بردار بر خاطر خسته ام ببخشای بگذار مرا به خویش ، بگذار هر جا نگرم ، به پیش چشمم آن چشم چو شب سیاه اید وانگه به نظر در آن سیاهی آن چهره ی بی گناه اید برقی جهد از دو دیده ی او سوزد دل رنجدیده ام را چشمک زند و رَود ، چو بیند این اشکِ به رخ دویده ام را. گاهی ، به شتاب پیشم اید بر سینه ی من نهد سر خویش بر آتش سینه ام زند آب با اشک دو دیده ی تر خویش گه بوسه رباید از لب من آن سایه ی دلکش خیالی بیخود شوم و به خود چو ایم او رفته و جای اوست خالی آنگه دود از پیش خیالم تادامن او به دست گیرد اصرار کند که اعترافی زان دیده ی نیمه مست گیرد خواهد که در آن دو چشم ، بیند اقرار به عشق و بی قراری وانگه فکند به گردنش دست از شادی و از امیدواری این سایه که هرکجاست با من جز جلوه ی او در آرزو نیست با من شب و روز و گاه و بیگاه او هست و هزار حیف ، او نیست دانی که چه نغز و دلپذیرست آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟ یک روز دل من آن چنان بود یعنی که هزار نغمه می زد یک شب ، بر جمع نکته سنجان جانم به نگاهی آشنا شد غم آمد و در دلم درآویخت شادی ز روان من جدا شد یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت از دیدن آن دو نرگس مست گفتی که سه تار نغمه پرداز بر خاک ره اوفتاد و بشکست
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج