به خاطر دارم که؛در سفری که از دنیای تنگ و تاریک کوچکم به دنیای خیلی بزرگتر و عجیب و غریب و دلهره آور داشتم،به محض ورودم ،خود را در پرتو مهرش دیدم،نگاهم را به نگاهش دوختم!و از برق چشمانش غمم تسکین یافت!و ترسم با طمانینه جایگزین شد…!سردم بود و در برم گرفت ،گرمای وجودش گرمابخش وجودم شد!بالینم روی پاهایش بستری نرم و بی دقدقه ،همچون لطافت لای پر قو بود!موسیقی دل نوازی برایم نواخت که با هیچ آوا و نوائی قابل قیاس نبود…!و شیره ای از شیره ی جانش به من نوشاند،که ورای هر قند و عسل بود…!قرار بی قراری هایم شد ،چونان حکیم…! سر مست می شدم از رایحه ی تنش…!خدایا این پریوش که بود که به پیشوازم فرستادی…!؟







