لوگو پایگاه خبری شاعر www.shaer.ir

فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 آذر 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

روز نوشت سه

در کل دنیا،یا شاید هم درخاورمیانه،یافقط در ایران، قبلا ها بیشتر والان کمتر،گویا عده ای نمی دانند ادم یکبار دنیا می اید،یک بارعمر می کند.یک بار بچه است.یک بار نوجوان است.یک بار جوانی راتجربه میکند.که ان هم خیلی کم.خیلی گذارا.خیلی تند،زود وبرقی می گذرد.ادم،بچه به خصوص اگر دختر بود از چهار سالگی که تازه داشت دست چپ وراستش را یاد میگرفت،که باید می دوید،می پرید،جیغ می زد،فریاد ذوق می کشید،شادی می کرد،بازی می کرد،مدام یاتوی سرش می زدند.یا توی پرش.یا توی ذوقش،یا به ال می گفتند بیاید او را ببرد.ویا دعا می کردند که خال اورا بزند.نرو.نیا.نگو.نخواه.بخواب.نخواب،نخور.نشین.بشین.کلا باید برخلاف میلت زندگی می کردی تا نه که بی حساب بلکه کمی بی دردسر تر زندگی کنی.که نشد.که نگذاشتند.که نکردی.درد سر مثل ادامس موزی جویده ی کف کوچه ،در مردادی داغ چسبیده بود به کف زندگی ات وروزگارت را به گوه کشیده بود.ور نمی امد.پاک نمی شد.شسته نمی شد.نه با یخ،نه بااتوی داغ،نه نفت.نه روغن بلوکه،اصلا چسبیده بود که بچسبد.از قصد چسبانده بودندش تاتورا بچزانند.تانفس راحت نکشی.تا کسی ادم حسابت نکند.چون قرار نبود ور بیاید،مثل لکه ی چرب دم چادر مشکی ها،که گاهی نقشه ی افریقاست،وگاهی خود اروپا.ریکا رامی ریزی روی خود لکه.وبا اب قل همش می مالی،هم می مالی،وتوی دلت به لکه ی چرب،به سیاست،به جنگ،به سرنوشت،به غم،به غصه،به روغن ماشین،به زندگی،به مرگ،فحش می دهی وفکر می کنی که محال است پاک نشده باشد.جراتش راندارد،باید پاک شده باشد.ولی وقتی چادر خشک شد لکه ی چرب ازهمان روی بند رخت طوری خیره نگاهت می کند واظهار وجود می کند که از زندگی سیرت بکند.بله،وقتی که همه را،همه.زن ومرد.پیر وجوان،خودی وبیگانه.محرم ونامحرم.عرف وقانون.تعصب و ابرو،همه را ازخودت راضی کردی ومثل برده جان کندی وجوانی وسلامتی وزیبایی عزیزت را همراه با کف ریکای ابی، وگلی صورتی،چرب وچیلی شده ی بدون عطر و نرم کننده، توی چاه خِلا ریختی ،وقتی تک و تنها اموختی ،پختی وسابیدی وشستی و پاک کردی و پرستاری ومعلمی واشپزی ونوکری کردی و زاییدی وبزرگ کردی و…اگر زد وروزی روزگاری جرآت کردی ازحقیقت حرفی به زبان بیاوری،یک لشگر ادم برمی گردند می گویند گذشته ها گذشته،چوب ور ندار واین خاکستر راهم نزن.انگار که با این حرف همه ی لکه هااز لوح زندگی ما پاک می شود وما باز قنداق پیچ و طیب وطاهر تولوپی می افتیم توی دامن مادرمان،ونه خانی امده،نه خانی رفته.انگار نه انگارکه تنها عمر سهم ما رابه باد داده اند ورفته پی کارش.وجز لیست بلند بالای درد ومرض چیزی برای مانمانده.نگذاشته اند بماند.نشد بماند.سوخت.دود شد ،رفت هوا.

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :