(نثار مقام رفیع مادر؛ بهخصوص مادران ایرانی، که آسمانیترین مادران این کرهی خاکیاند… )
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٫٫چندین شب است، حوالی همین ساعت، صدای ناله و شیونِ زنی در دوردستِ، پیچیده در باد، مدام به گوشم میرسد؛ و آزارم میدهد. پیش از آن که قطرههای باران، با صدایی سُموار، چون «ضربههای ناخن بلند عروس مردگان بر سنگ مرمرین آرامگاهم» بر شیشههای اتاق بیپنجرهام، برای لحظاتی حواسم را از نالههای کشدار دور سرم پرت میکند.
بچـّه که بودم چهقدر «عروس مردگان» را دوست داشتم؛ و دارم. امـّا از همه پنهان میکردم. کودک که بودم یکی از آرزوهایم این بود که در آینده همسرم «عروس مردگان» باشد.
… باز صدا عوض شد. نزدیک دو صبح که میشـود، چندین شب است، با بند آمدن باران، صدای گریهی دو کـودک از کوچـه به گـوش میرسد. نمـیدانم چـرا ایـن
صـدا را همسـرم نمیشنود. این صدا کمی میترسـاندم.
کمی جرأت به خرج میدهم. عجیب که از بسترم به راحتی کنده شدم تا نگاهی به داخل کوچه بیاندازم. عجیبتر که بعد از نیمههای شب است _حوالی دو صبح_ امـّا هوا روشن است. کلید چراغ را که میزنم، چراغ را که روشن میکنم، اتاق تاریک میشود. این بار صداها شدیدتر میشوند.
کنار پنجرهی اتاق میایستم. خانهی ما طبقهی بالا نبود! پردهها را که کنار میزنم…
*****
هوای کوچه روشن است. یکی آنجاست. چهقدر شبیه زنم است. چه شباهتی! زنِ من که اینجا خواب است. انسان است دیگر. ممکن است یکی شبیه دیگری باشد. چـرا دستش را بر شکمـش گذاشته؟ گویا دلدرد دارد. انگار میخواهد چیزی بگوید:
«لگد میزند؟!»
چیزی میگوید، واضح نیست.کودکی نمیبینم! ولش کن. او فقط شبیه زنم است. صداها قطع میشود. سکوت محض است. برمیگردم و به بستر سرد و سنگی خود فرود میآیم. باز کوچه تاریک است. صدای ناله و شیونِ زنی در دوردستِ، پیچیده در باد، مدام به گوشم میرسد؛ و آزارم میدهد. پیش از آن که قطرههای باران، با صدایی سُموار، چون «ضربههای ناخن بلند عروس مردگان بر سنگ مرمرین آرامگاهم» بر شیشههای اتاق بیپنجرهام، برای لحظاتی حواسم را از صدای ناواضح زن پرت میکند؛ باران قطع میشود. و صدای گریهی دو کودک…
همسرم را صدا میزنم:
«این صدا را چی؟ این صدا را هم نمیشنوی؟ صدای گریهی این کودکان را که میشنوی؟!»
«آره. امـّا نمیخوام بشنوم. من خودم انتخاب میکنم چی بشنوم، چی نشنوم. امٌُا این صدا… داره روح و روانمو میخوره… این روانیها… حتماً یه کار بدی کردن که مادرشون سر به کوه و بیابون گذاشته… چرا خفه نمیشن؟! »
رفتهرفته صدای زنم به نالههای دوردست زنی تبدیل میشود. تمام صداها همزمان در سرم میپیچد. دو دستم را میخواهم برگوشهایم بگذارم؛ نمیتوانم. سنگ و سنگین و سردند. نمیتوانم دستم را تکان دهم، امـّا تا پشت پنجرهی اتاق چه کسی بود که رفت؟! حالا یادم آمد. همسرم، حوالی غروب، چند روز پیش بود از خانه بیرون رفت تا چیزی بخرد:
«میرم تا مغازه، واسه شام چند تا آتوآشغال بخرم و زود برمیگردم.»
رفت؛ و میدانستم باز هم رفت تا قرص خواب بخرد. امـّا دیگر برنگشت. منتظر ماندم تا شب، که مانند جنازه خوابم برد. یک لحظه بیدار که شدم دیدم که همسرم هم مثل جنازه کنارم دراز به دراز خوابیده. حتما خسته شده. بیدارش نکردم و باز خوابیدم. امـّا یادم آمد؛ همسرم کلید نداشت. پس که بود که اینجا خوابیده بود و حالا نیست. مادرش به خوابم آمد:
«بچـّههایم پیش من هستند… »
خیالم راحت شد. بچههایم؟!!! تعجـّبآور است؛ این صدا چهقدر شبیه صدای زنم بود. فقط کمی بارانزده و ترسیده بود. امـّا یادم میآید که مادرزنم به همراه مادرم سالها قبل بر اثر سانحهی تصادف فوت کرده بودند. پس این که کنارم درازبهدراز چند شبانهروز است خوابیده کیست؟
پتو را از صورتش کنار میزنم. مادرم است. پیشانیاش را میبوسم و سرم را بر سینهاش میگذارم. آرام میشوم…
*****
گویا بالأخره دارد تمام میشود. اتاقمان چهقدر تاریک است.
دو یا سه روزی بود _دقیق نمیدانم_ پر از نور سردی بود. پنجرهها را باز کردهاند. امـّا بهشدّت گرم و تاریک است. آدمهایی که با عجله و مدام هی از بالا و پایین محلّ خوابمان عبور میکنند چرا وارونه عمل میکنند؟! تاریکی میافشانند!
یادم آمد. چند شب پیش با همسرم باز حرف از خودکشی میزدیم. بذر آن را از سالها پیش در ذهنمان کاشته بودیم و هی رفتهرفته تنومندتر میشد.
«خودکشی خوب است. دگرکشی بد است. حق نداریم… »
که همسرم حرفم را قطع کرد و چراغها را خاموش کرد… این بیماری همسرم میدانستم کار دستمان خواهد داد و بارها به شوخی گفته بود که شبی با گاز خلاص میشویم. من بیمار نبودم. امـّا او تأکید داشت من مشکل دارم. خیلی شوخی میکرد. اواخر یکبار هم به شوخی گفته بود: «باردارم… آن هم دوقولو!» امـّا گمان نمیکـردم آنقدری مشکلش حـاد باشد که از این شـوخیها بکند؛ که گاز را باز کند و… !
*****
وای… حالا فهمیدم چه شده! شبی که رفت، چهقدر جـدّی حرف میزد. حالا فهمیدم چه کاری کرده. نمیدانم چرا همهچیز انقدر دیر یادم میآید، دیر متوجـّه میشوم و دیر میفهمـم. شاید به این خاطر است که نمیخواهم یادم بیاید، نمیخواهم متوجه شوم، و نمیخواهم بفهمـم! امـّا دیگر چه فرقی دارد؟! حالا که فهمیدهام؛ مـردهام. و باید مرا؛ و تمام آرزوهایم را، یکجا، دفن کنند.
مادرم چیزی نمیگوید. امـّا شک ندارم آمده تا تنها نباشم و نترسم. امـّا مادرم! من ترس از زندهگی داشتم؛ ترس از زندهگان؛ و حالا آرامم.
به زیر امنیت پتوی مـادرم پـنـاه مـیبـرم. ایـنبار حــسّ امنیت و آرامـشـم واقعی است. بیحاشیهترین مرکزِ امنیتِ هستی؛ و نزدیکترین نقطهی به خدا، بهخدا همینجاست. دیگر چیزی نخواهم فهمید… به آرامی در سکوتی محض و روشنیِ خنکِ مطبوع و مطلقی، که تابهحال تجربهاش نکرده بودم، فنا میشوم.
بـرای آخـرینبار چـشمـانم را بـر کـف پـاهـایـش مـیگـذارم؛
تا صبح… چند قـدم بیـشتر نمانده… ٫٫
پایان ( آبان ۱۴۰۳ )
«حمید اسمخانی» ( تکدرخت )