حجاب بر رخِ گل بستند و باد گریان شد
نفس به دامنِ ترس افتاد و باغ ویران شد
کدام شرع ز عفت چنین نقاب گرفت؟
که خنده از لبِ خورشید نیز پنهان شد
به پرده بستهٔ چشمان، چهها که میبینند؟
حقیقت از دلِ این تیرگی پریشان شد
زِ زهدِ ریا، خلق آشفته در فتنه
سخن ز زخمِ زبان و ریا، نمایان شد
چه حاجت است به عصمت، به بند کردن دل؟
که عشق، در قفسِ جهل نیز عریان شد
بر این سیاهنویسانِ خیالِ دیوانه
نوای آزادی از دلِ شب گریان شد
چه شادمانی ز طوفانِ حقیقت، جز بهمن؟
که از دلِ این دیار، هر وهمی ویران شد