به غلامرضا طریقی
تمام لحظه هایت را غروب درد می دانی
و غم را در غزلهایت به جای عشق می خوانی
همیشه در خیابان با تن خسته غمی داری
ومی گویی به زیر لب ( منم در خویش زندانی )
صدای موج می پیچد چنان در ساحل چشمت
که می فهمم مثل در یای خروشانی
وگاهی از دل کوه جنون فریاد می آری
که ازپژواک صوتت شهر می فهمد پریشانی
چنان از وسعت غم های تو در غربتم امروز
که می گویم همیشه با خودم غم را نمی دانی
چنان آشفته ای در دل که با تن پوشی از آتش
« به خود حق می دهی در کوچه سیگاری بگیرانی »
شاعر: فرهاد مرادی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر