آسمان،
پر از بغضی که نمیشکست.
و ابر،
تنها شاهدی که میگریست،
بیصدا.
بارانی که میبارید
نه برای زمین،
نه برای درختان تشنه،
بلکه برای آسمانی
که هیچگاه از سنگینی خودش نمیکاست.
ابر،
خسته از سفری بیپایان،
چشمهایش را بست
و رها کرد همه دردهایش را
در آغوش زمین.
و زمین،
با جانهای کوچکِ سبز،
زمزمه کرد:
“باران، غم ابر است
که گل میشود.”