فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 11 فروردین 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

آدم،برفی

« آدم، بـ‌رفـی »

٫٫ آدمک… آه… سلام!
به سراغ من و تنهایی من
تو چه سان آمده‌‌ای؟!
«به چه دل خوش کردی؟
بتکانی برفی… ز سر و شانه‌ی آدم‌برفی؟!»
به خیالت به فریب تو مهیّا شده‌ام!
یا گمان آمده‌ای تا بتکانی
غبار از تن آدم‌برفی؟ ٫

٫ من دلم، یخ زده است
من، دلم یخ زده است!
آن‌قَدَر ترد و بلورین
که هر‌لحظه خیال ترکیدن
غربت نیست شدن را دارد ٫

٫ ز چه دل خوش باشم؟
آه… نکند…
نکند در طمع شال و کلاه آمده‌ای؟
یا که خیّاطی و چشمانت را
زده برق دکمه‌‌ی پالتوی قلّابی من؟
آه اگر لطف کنی
برهانی‌م
از هرچه مرا
بر تنِ وابستگی است
فارغم ساز
دگر از بند کلاه و دکمه و شال…
چشم و گوش
-هرچه که هست-
تا نباشم حتّی
هیچ
یک ذرّه‌ شبیه انسان
_گرچه بهتر بود امّـا
طفل بی‌چیزی سراغ من ناچیز… اگر می‌آمد_
و سپس لطفی کن
دور شو
تنهام گذار
با غروب کوچه‌ی خلوت یخ‌بسته‌‌ مرا ٫

٫ من دلم، یخ زده است
من، دلم یخ زده است!
آن‌قَدَر ترد و بلورین
که هرلحظه خیال ترکیدن
غربتِ نیست شدن را دارد ٫

٫ آدمک
تو چه خوب است بدانی
که شاید بتوانی… بتکانی… برهانی… شاید!
ولی هرگز تو نخواهی… نتوانی… هرگز!
از دهانم
_ردّ انگشت پسربچه‌ی بازیگوشی است_
از زبان یخ آدم‌برفی
بشنوی راز دلی… !
یا به‌ نا‌پخته‌گی حرفی…
راستی
این‌همه آدمِ تنها بس نبود؟
به سراغ من آدم‌برفی
ز چه رو آمده‌ای؟
به سراغ منِ آدم‌برفی… !
من ساده که چه دل‌خوش بودم
خوش‌خیالم را بین
«بتکانی برفی…؟!
ز سر و شانه‌ی آدم برفی…؟!» ٫
٫ راستش می‌دانی
من بی‌احساس حس کردم زود…
گویا تو
از زمین رنجوری
بر زمان زنجیری
از چه رو می‌گیری؟!
بی‌هدف پیچیدی!
ورنه این‌گونه تو را
با غم کوچه‌ی بن‌بست چکار؟
سردی قلب تو از دست تو پیدا بود
_وقتی‌ لرزان_
دست بر شانه‌ی یخ‌بسته‌ی من
می‌گذاشتی
آری…
این‌چنین تنهایی
برو و بگذر از این تنهایی
جنس دنیای من و تو
به موازات دو دنیای دگرگونه تعلّـق دارند
دل سوزان تو از
شعله‌هایی است که در قلب تو برپا کردند…
سوز من از سرماست…
سوزم از بن بست‌هاست…
سوزم از یخ‌زده‌گی…
انجماد مغزهاست…
که دلم می‌سوزد ٫

٫ من دلم، یخ‌زده است
من، دلم یخ زده است!
آن‌قَدَر ترد و بلورین
که هرلحظه خیال ترکیدن
غربت نیست شدن را دارد ٫

٫ بی‌هوا پیچیدی؟!
تو بر این کوچه‌ی بن‌بست که نیست
جز من و خانه‌ی متروکه
به سقفی
که فروریخته هم‌چون آوار
و حیاطی که حیاتی نیست
حوض آبی که دگر آبی نیست
و در آن گوشه‌ی متروکه‌ی این متروکه
«تک‌درختی» که دگر خشکیده
و در اندیشه و اندوه خودش می‌داند
این بهاری
که با رفتن من می‌آید
آخرین فصل بهاری است که بر شاخ درختان دگر خواهد دید…
« نه کسی می‌آید… روشنی می‌آرد…
او دگر می‌داند…
حوض او بی‌ماهی‌ است… خانه‌اش تاریک است »
روزگاری
بی‌شک
« تك‌درختی »
که در ایّام جوانی بوده است
دریغا که در آن گوشه‌ی تنها
_چه امید عبثی_
به امید بوته‌ای
قطعه نهالی بوده است
کودکانی بودند
دور این روشنی و نور و صدا
ماهی و آبی و آب
غرق رویای زمان
تشنه‌ی خوش‌ بختی
دور این حوض‌… چه فریادکنان
می‌دویدند
بی چون و چرا
که تو گویی
از پی و در پی خوش‌بختی هم
با چه سرپیچی‌ها
دور سبقت می‌گرفتند از هم…
و نمی‌دانستند
که سوار چرخ بی‌رحم فلک
چه فریبانه همه…
دور یک جاذبه‌ی نامرئی در چرخند… ؟!
به یقین
حالا که
با چه سرگیجی‌ها
خارج از دور فلك حیرانند!
چه غریبانه همه می‌گویند
: « چه زمان بی‌رحم است
و زمین دل‌سنگ است… » ٫
٫ آدمک!
ما همه رهگذریم
ره‌گذشتی
پس و پیش
و تو باید…
باید از پیچ همین کوچه‌ی بن‌بست مگر برگردی
منِ یخ‌بسته ولی
چند روزی دیگر
با طلوعی
زیر نور صبحی
یا به بعد‌از‌ظهری
رخنه در عمق زمین خواهم کرد
در میان ابر خواهم رقصید
« روی وارستگی دریاها »
غرق آرامش یک اقیانوس…
فارغ از قید مکان…
پی به اسرار زمان خواهم برد
آن زمانی که فنا خواهم شد
و رها خواهم شد
تو فقط لطفی کن
دور شو
تنهام گذار
با غروب کوچه‌ی خلوت یخ‌بسته‌ مرا ٫

٫ من دلم، یخ‌زده است
من، دلم یخ زده است!
آن‌قَدَر ترد و بلورین
که هرلحظه خیال ترکیدن
غربت نیست شدن را دارد ٫٫

«پایان»

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :