امروز مثل همیشه در چشمان آقای سعیدی، معلم، مدیر ،خدمتگزار و خلاصه همه کاره مدرسه پایه ابتدایی روستای شمسآباد، آن برق حاکی از شعف درونی را نمیشد دید! مشخص بود ذهنش درگیر مسئله مهمی است و با خود در کلنجار است که سفره دلش را پیش شاگردان خردسالش باز کند یا نه.
مدرسه ابتدایی آینده سازان تشکیل شده بود از دو اتاق تودرتو بود که به همت آقای سعیدی و یاری پدر و مادرهای بچه ها که اغلب کشاورز و دامپرور هستند با چندرغاز بودجه ای که آموزش و پرورش شهرستان مهیا کرده بود، تبدیل به مکانی شده بود برای تحصیل فرزندان روستا.
آقای سعیدی خود یکی از همین روستاییان بود که به خاطر زندگی در کنار عمویش (که بعد از مرگ پدر و مادر او عهده دار کفالتش شده و در شهر زندگی می کرد)، شانس تحصیل در مدارس شهر و رفتن به دانشسرای تربیت معلم نصیبش شده بود. گاهی اتفاقات زندگی، در عین تلخی ثمره شیرینی دارند. به خودش قول داده بود به شکرانه این فرصت خدادادی، پس از اتمام تحصیلاتش، مدرسه روستای آبا و اجدادی اش را دایر کند تا دیگر بچههای ده برای درس خواندن مجبور به طی کیلومترها راه نوردی تا بخش نشوند، آنهم در سوز و سرمای بیدادگر زمستان که تا زانو باید در برف راه پیمود.
وقتی اولین نیمکت رنگ و رو رفته اهدایی انبار اسقاط اداره آموزش و پرورش را از پشت وانت حاج میرزا، کدخدا و بزرگ روستا با بچهها پایین آوردند و به کلاس درس منتقل کردند، فکرش را هم نمیکرد که روزی این نهال نوپا به دلیل آنچه 《گزارش بازرس اداره》 خوانده میشود، در خطر تعطیلی قرار بگیرد. مدرسه در پنج پایه ابتدایی با تعداد ۲۸ دانش آموز دختر و پسر فعالیت می کرد. آقای سعیدی در یکی از دو اتاق، اثاثیه مختصری جهت اقامت شبانه روزی اش تدارک دیده بود. بعد از اتمام کلاس درس، کار نظافت کلاس و اقامتگاه خودش را به تنهایی انجام میداد. جوان بود. در حدود بیست و پنج ، شش سال بیشتر نداشت اما رگههای جوگندمی شدن در شقیقه هایش کم کم خودنمایی می کرد. با بچههای روستا به لهجه روستایی صحبت میکرد اما در سایر مواقع نمیشد از طرز از حرف زدنش فهمید که اهل کجاست!
ولی آنچه توانسته بود نشاط کودکانه آقای سعیدی را اینطور منقص کند، چه می توانست باشد؟
بله:《گزارش بازرس اداره》. مگر چه نکته ای در این گزارش آمده که باعث چنین اندوهی در قاب چشمان آقای سعیدی شده است؟ بچه ها با دیدن بی حوصلگی معلمشان، دچار حس بلاتکلیفی عجیبی شده بودند. آخرش داوود، پسر کربلایی صفر که از همه به لحاظ هیکل درشت تر بود و اغلب لباسهایش تنگ و عاریه مینمود، دست بلند کرد و گفت:" آقا اجازه؟"
آقای سعیدی سرش را از میان دو دستش بلند کرد و نگاه مغمومی به او انداخت و گفت:" بگو داوود. چی میخوای بگی؟"
– آقا حالتون خوب نیست؟ میخواین امروز کلاس رو تعطیل کنین و استراحت کنین؟
– نه اصلاً! حالم به خاطر تعطیل نشدن کلاس اینجوریه. حالا تو میگی تعطیل کنیم؟؟ تعطیل کنیم که چی بشه؟ اونایی که دنبال تعطیل کردن اینجا هستن یه قدم به خواسته شون نزدیک تر بشن؟
داوود که درست متوجه نشده بود آقای سعیدی از حرف او ناراحت شده یا از موضوع تعطیلی مدرسه با حالتی گیج سر جایش نشست.
لحظه ای بعد، آقای سعیدی مثل کسی که به صرافت بیفتد که دلیلی برای تند مزاجی و جواب چکشی دادن به یک بچه ده یازده ساله نداشته، از حرف خود دمق شد. از جایش برخاست و همانطور که چشمان نگران کودکان او را مشایعت می کردند به نیمکت داوود نزدیک شد و گفت:" داوود جان، شاید حق با تو باشه، من امروز حال درس دادن و درس پرسیدن ندارم. یه لطفی بکن با بچه ها جلوی مدرسه دروازه بزارین و فوتبال بازی کنین! دخترا هم میتونن بازیهای خودشون رو بکنن، فقط سر و صداتون مزاحم اهالی نشه، خب؟"
بچه ها که غافلگیر شده بودند و انتظار چنین پیشنهادی را از سوی آقای سعیدی، آن هم به جای درس حساب و دیکته، نداشتند، بی اختیار با بازیگوشی کودکانه بالا و پایین پریدند و از کلاس بیرون زدند تا بساط گل کوچک را به پا کنند. لبخند تلخی روی لبان آقای سعیدی نشست و رفت پشت میزش، به صندلی تکیه داد.
….
برای مطالعه ادامه این داستان زیبا میتوانيد به کتاب مجموعه داستان نویسندگان "رج نوزدهم " منتشر شده توسط موسسه فرهنگی هنری ه مراجعه فرمایید.