«چـتر اضـطـراری»
//… به مناسبت سالگرد تمامی عشقهای فراموش شده؛
و ناتمام… /
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
///اوایل زندگی مشترکمان را که یادت هست؟! باهم زیر باران رفتیم. بارها. بیچتر. و حواسمان نبود، هر دو خیس باران، رو در روی آسمان، سرشار از عطش عشقی رویایی، به آغاز، در نقطهی صفر مطلقِ حالی خوش… ، بر مدار خوشبختی، در جذبهی کامل کمان دو نیمکرهی چشمانت، پربها و بیبهانه… ! ما بودیم. و هرچه بود، جز خودمان، هیچ بود و مهم نبود.
و عشقی که شاداب، تر و تازه بود.
گذشت…
………………………………
تا آخرینباری که بدون چتر زیر باران قدم زدیم. شانههایمان لرزید. و هر دو سرمـا خوردیم. عجیب که قبلاً سرماخوردگی… و اصلاً سرمایی در کار نبود. و عجیبتر، لرزش زانوانت و بیخبری از حالوروز عشقی، روبهوخامت بود؛ و بهایی، که فقط، به اندازهی یک سرماخوردگی داشت، و گویا منتظر بهانهای، تنها از جنس سرما بود. و تلنگری در نقطهای، دستوپاگیر، نهچندان جذّاب، و بیخبری از ابعاد ناموزون عشقی، که در وجوه نگاه عاشقم، چون گذشته، و شاید از همان نقطهی آغاز، بهجا و بهانتظام، نبود.
امّا همچنان با امیدی سرشار به دوران بعدِ نقاهتش؛
بر تمامِ نبود و بودِ عشقی که هنوز… تر و تازه بود.
گذشت…
………………………………
باز زیر باران رفتیم. پیش از آن که چیزی بگویی _من زیرچشمی نگاهت میکردم_ دستت به طرف چتر که دراز شد، به خیالت که نکند ناراحت شوم با خندهای مصنوعی گفتی:
:«فقط بهعنوان "چتری اضطراری".»
به خیال خودت شوخی کردی. ولی من میدانستم حرفی که نتوان جـدّی زد… گاه میتوان به شوخی گفت. و حرفهای شوخی، جـدّیاند، آنجا که شوخی دور از معنیاش؛ بیجاست! انقدر حواست پرت چتر و لبخند و رفتار مصنوعیات بود که یادت رفت… که من خوب میشناسمت. ناسلامتی زمانی عاشقت بودم… و چه زجری که بخاطر رسیدن بهم نکشیدیم!
خاطرت هست؟! آن روزها… مانند دیوانهها… حتّـی برایت «دیوارنویسی»_ میکردم؟!! یادت که نرفته؟! کلمهی پررنگ «عشق» را و حرف اوّل نامت را، کمرنگ، بر روی آن دیوار عجیب من نوشته بودم. عشقی؛ نامی؛ بر دیوار مدرسهای…
من، از همان آغاز به تو؛ «عشق»؛ و تمام متعلـّقاتش؛ تعصّب بهشدّت عجیبی داشتم! و شاید بیجا! چنان تعصّبی که همچون اشباحی سایهوار، نابهجا، مانع از دیدن حقایق زندگی میشد. آن روزها به خیال خودم محکمترین و بادوامترین و ماندگارترینِ دیوارهای آن اطراف را انتخاب کرده بودم. و نشانت دادند! «عشق» است دیگر؛ چشم و دل و عقل و منطق را زایل میکند؛ که ثابت کند قویتر و قَدرتر از تمام اینهاست! آن کلمه سالهاست پاک شده. گویا هیچ اثری از آن نیست. اما ردً آن هنوز در دیوار نگاه من هست، و شاید در نگاه تو!
بگذریم؛
که من هم به شوخی قبول کردم!
و گذشت…
………………………………
اگرچه این روزها حس میکنم انگار فراموشی گرفتهام، و فراموشی گرفتهای، امـٌا نمیدانم چرا الآن باید یادم بیافتد که یک روز در کوچه، درمسیرم از محلّ کار تا خانه، که ناباورانه دیدم، که بچـّهها شوخیشوخی سنگریزههایی، از چلـّهی تیروکمانهای دستسازِ درشکلِ شوخیشان رها میکردند که ناگهان خودشان ندانستند، کدام سنگِ رهاشده از کمان کدام کودک، به کجای کدامین جفتِ گنجشک بختبرگشتهای خورد که با سقوطی مرگبار، جدّاً مـُرد! امـّا چرا من باید میدیدم که کدام کودک بود و کدام گنجشک؟! و آن گنجشک کجا نشسته بود و جفتش کدام بود! آن هم با این جزئیات دقیق! آن کودک، ناباورانه و درمانده گویا در برابر حادثهای غیرمنتظره، ترسیده و ناراحت، پنهانکاری میکرد… با پرتاپ تیروکمان نحسش، تا میتوانست از چشمها دور شد. تیروکمانی در شکل اسباب بازی… و مرگی بیرحمانه… ! با خودم گفتم:
«فردا خواهند نوشت، بچـّهها شوخیشوخی سنگ میزدند و گنجشکها جدّاً میمردند.»
مدّتها حالم بد بود… و هست!
بگذریم…
که آن هم،
گذشت…
………………………………
امـّا چتر!
عجب کشف مزخرفی... که به انسان، گرچه دیر، میفهماند با ترجیحِ لـذّت حقیقیِ شستن تنی غبارآلود، با لمس معصومیت باران، به لـذّت دروغینِ خشکیِ تنهای مانده در آلودگی… او چهقدر عوض شده؛ فریب خورده؛ و از خود دور شده است.
… آنروز نیمهی راست تن من و نیمهی چپ تن تو خیس شد.
و عشقی که تر بود؛
و تازه و شاداب… دیگر نبود. نم کشیده بود. در حدِّ ردِّ «عشقِ نمکشیده و بارانزدهای» به کجیِ دیوار کجشدهای… که روزبهروز فراموشتر و کجتر میشد. همان کلمهای که من به یادت نوشته بودم… همانی که دیگر نهتنها کسی آن را نشانت نمیدهد؛ که دیگر هیچکس چیزی از آن نمیداند و کسی اصلاً حواسش نیست!
اصلاً چرا کسی باید حواسش به ما و عشقمان باشد؟! چه رسد به دیوار و عشق و آغاز و پایانش… وقتی که حتّی برای ما نیز، دافعهی عشقی رویایی و آسمانی بر دیواری بیردّ عشق، روبه ویرانی، در جدال با جاذبهی زمینـی که گویا خیال زمین زندمان را دارد…
مانند زمینگیر شدن هر عشقی…
نادیدنی است!
نادیدنی است!
و نادیدنی است!
گذشت…
………………………………
باز هم زیر باران رفتیم. نمیدانم چرا… بی هیچ حرفی، هرکدام یک چتر برداشتیم. هیچکدام چیزی نگفتیم. به یکدیگر نگاه کردیم. یادمان نرفته بود… آن نگاه معنادار، و آن سکوت محض، حرفهای زیادی برای گفتن داشت! آنروز هیچکدام خیس نشدیم. آخرین جملاتت را خوب یادم هست:
:«تازه میفهمـم! چتر هم چیز خوبی است! لااقل آدم مریض یا خیس نمیشود!!!»
و آنروز، این جملات _حـُسن خِتامِ ناگفتههامان_ در نظر من، آخرین گفتوگوی ما بود. که گویی باِجبار، که به یکدیگر یادآوری کنیم، ما با هم غریبه نیستیم؛ ما همان دو جفت سابق؛ و عاشق هستیم و بودیم…
و عشقی که دیگر نمکشیده بود؛
که بوی نم میداد؛
بوی تعفـّن!
ما زنده بودیم. زندگی در جریان است! اما آنروز که در سکوت حزنانگیز باران، تنمان خشک ماند، انگار برای تشییع جنازهی عشقمان، خشک و رسمی، رفته بودیم!
روراست بگویم، که مـُردیم! که به تشییع عشقی… راستی، خوب دقت نکردم، یا شاید نمیخواستم خوب دقّت کنم، امـّا انگار آنروز ماشین شهرداری داشت آن دیوار را خراب میکرد… و تمام خاطراتم را… از بس که کج و فرسوده و بیصاحب مانده بود. یا شاید آوار فروریختهی عشقی زمینگیر را جمع میکرد. تابلویی آنجا زده بودند که گویا میخواستند مدرسه و دیوار جدیدی بسازند. دریغ و افسوس که برای ساختن، ابتدا باید ویرانهها را از بین برد، و برای از بین بردن ویرانهها، ابتدا باید دیوارهای ویران، نماد مطلق ویرانهها، را فروریخت و هموار کرد. امـّا چگونه بودنش دیگر مهم نبود. اگر درست دیده باشم، مهم این بود که دیگر اثری، حتـّی از ردّ عشقی که نبود… حتّی خاطرهای کمرنگ… دیگرباقی نمانده بود.
گذشت…
گذشت…
و گذشت…
………………………………
از آن روز به بعد… دیگر حتـّی با چتر، باهم زیر باران نرفتیم! مانند بیشتر آدمها و آدمکها…
تو دیگر از من نخواستی که برویم… !
راستش را بخواهی، من هم دیگر حوصلهی آن اداها
را نداشتم!
………………………………
راستی،
باهم بودنمان ۴۰ سال شد.
۴۰ شمع بر روی سنگ مزارت روشن کرده بودم؛
که با افتادن قطرات بارانی که دقایقی است باریدن گرفته، دیگر رو به خاموشیاند؛
سالگرد ازدواجمان مبارک!
و این…
آخرین تبریک بود!//
پایان