فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 27 تیر 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

پیتزا

آخرین دوست دخترم انقدر پیتزا خورد که مرد… لقمه‌ی آخر توی دهنش موند، نجوید، مثل یه کلمه‌ی نگفته. سس قرمز چکید روی میز، شکل یه لکه‌ی تصادفی، یه نقطه‌ی پایان.
تو چشماش هنوز یه چیزی بود—شاید زندگی، شاید فقط انعکاس تلویزیونی که بی‌صدا یه فیلم قدیمی پخش می‌کرد. بارون می‌اومد، پنجره باز بود، تهران نفس می‌کشید، ولی اون نه.

یه بارم با هم رفتیم شمال. توی این تونل مونل‌ها فریاد می‌زد: «هرگز…!» نمی‌دونم جمله‌ش تموم شد یا نه…! موهاش بیرون از پنجره بود، نورهای زرد سقف کش می‌اومدن. مثل مردن بود. چشمامو بستم، چشمامو باز کردم، تونل تموم شد اما جاده نه.

یادمه چطور به دیوار نگاه می‌کرد انگار می‌خواست چیزی از اونجا بیرون بکشه. شاید منتظر یه حرفی بود که من نمی‌تونستم بزنم، شاید منتظر این بود که دیگه هیچی مهم نباشه…

من نمی‌دونم چرا تموم شد. یا اینکه چرا چیزی که تموم نشده، همیشه بیشتر از هرچیز دیگه توی یادمون می‌مونه…

یه شب، توی فست‌فود، یه نفر پیتزا سفارش داد. خندیدم، شاید زیادی بلند. شاید اونقدر که برگشتن و نگاهم کردن. سس قرمز چکید روی میز، لکه‌ای که آخرین لحظه رو یادم آورد، شکل یه نقطه‌ی پایان.

بارون می‌اومد، پنجره باز بود، تهران نفس می‌کشید اما من نه .

محمدحسن طباطبایی جعفری

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :