پرستش مددی
پـاره های سکوت را
در انـتـهـای
آن همه انتظار
به هم پیوستم…..
تا در آغاز دیدنت
که مرا نوید جان دادی
تنها یک فریاد شوم
و بر این همنفسی
ژاله های از شادی بر آمده ام را
نثارت کنم. …
پیش از آنکه
یادت خاطره ساز تنهائی دیرینم شود
که با اندیشه های مه آلود
بر باورم میخندیدند…..
و من بی آنکه فردائی ببینم
بر این خنده ها می گریستم…..
من که در شهربند ِ حادثه و عصیان
با فریب و نیرنگ و درد
خو کرده بودم ….
و فرود پتک سنگین نا مردمی ها
مرا از هستی ام
جدا کرده بود…..
در واژگان شعرهایت
و کلام جذابت
امیدی را یافتم
که میتوانست ” امــیـــد ” را بشارت دهد….
” فروغ” گفته بود زمان گذشت
و ساعت چهار بار نواخت,
چهار بار نواخت !!!
او در میان یـاسی غـم آلـود و تـبـدار.
و ایمان تلخ به آغاز فصلِ سرد,
حــق داشــت
بـرای خـود تـسلـیـت بـفـرسـتـــد…..
چرا که در این خراب آباد
هیچکس را نیافته بود
و مـن تـو را جــســتـــم…..
اگـر روزی برسد
و تو نباشی
در خود می شکنم….
مـثـل غــروب
افـــول مـیـکـنـم
تـا تـابـش بـیـشـتـر تـو را بـبـیـنـم…..
مـن کـه رهـگذرم
در بـاورت
بـبـیـن بــه چــه حــال مـیـروم…….!!!
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران