وای از آن روز که انتظار از دیده رهانم
یک مصرع از شعر تو را ؛ بی بغض و بی کینه نخوانم
وای از آن روز که دل از کف بدهی و حیران بشوی
در شهر خودت گمشده ؛ وِیلان بشوی
وای از آن روز که من از تو و خواستنت دل ببُرم
شب تا سحرم همنشینِ اغیار ؛ می و باده خورم
وای از آن روز که قلمم سرخ کند نام تو را بر کاغذی
دگر نه حسی و نه شوری و نه از نبودنت ؛ دلواپسی
وای از آن روز که از این دیده بر راه بیفتی
همچو یوسف از نامردمی ها بر اعماق یک چاه بیفتی
وای از آن روز که خنده مستانه ات ؛ اشک و زاری بشود
امپراطوریه غرورت لگد مال ؛ به سمت خاری بشود
وای از آن روز گمان کنی رحم کنم بر حال و روزت
بنشینم گوش بسپارم به هزار و یک ناله و سوزت
وای از آن روز که به خیالت مثلا ناز کنی من بخرم
تمام زخم هایی که زدی به غمزه ای ز یاد و خاطر ببَرَم
وای از آن روز که این وای از آن روزها عملی بشود
خوش خیالی کنی و از آمدنت به ناگه خبری بشود
نفرین بر این عشق که نگذاشت اینگونه خط و نشانی بکشم
برایت شمشیری بسته از رو یا تیری به کمانی بکشم
اگر روزی بیایی میدانم حریف برق چشمانت نشوم
هزار افسوس ؛ منتقمِ عمری که دادی بر باد نشوم
شعر : علیرضا دربندی