من و ژاکت و چتر و بارانی ام
من و پرسه های خیابانی ام
من و اشک و آه و تبی ماندگار
من و ناله از بغض طوفانی ام
من و واژه هایی که جان میدهند
در این شرح حال پریشانی ام
من افسانه ی عشق بی حاصلم
زلیخا گریزی که زندانی ام
خرابی به ویرانی شهر غم
که در ماتمی تلخ و طولانی ام
منم ساکن زنده رودی که مرد
نخوردم کمی آب و قربانی ام
نه امروزی ام نو و سهراب وار
نه شعری به سبک خراسانی ام
پر از ادعای تمدن ولی
فرو رفته در جهل و نادانی ام
همان اشتباه بدون وطن
به نام خدا من یک ایرانی ام