فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 22 آبان 1403

پایگاه خبری شاعر

باران بامداد کهنسالی از موی من ، سیاهی شب را زدوده است اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی همچون غبار می گذرد از برابرم چشمی ک…

باران بامداد کهنسالی
از موی من ، سیاهی شب را زدوده است
اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم
یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی
همچون غبار می گذرد از برابرم
چشمی که دوربین درونم بود
آماده ی گرفتن تصویر تازه نیست
را نوار خام خیالم به ناگهان
ز آفتاب پیری من ،‌ نور دیده است
وان نور بر نوار
دزدانه ، سایه های سیاه آفریده است
ایا شنیده ای که به یکباره ، روشنی
ذاتی دگر پذیرد و تاریکی آورد ؟
آری ، نگاه کن
روز جهان ، شبی است که در ظلمتش هنوز
این چرخ راهزن
دندان تابناک مرا از دهان من
چونان که از دهان سخنساز رودکی
چالاک و ماهرانه به تاراج می برد
وانگه لبان من
خونین و تلخ ، چون لثه ی خالی انار
در آرزوی جستن در دانه های خویش
لبخند می فروشد و اندوه می خورد
کنون ، درین اتاق که ایوان کوچکش
راهی به باغ خاطره می جوید
دور از غبار سبز درختان نشسته ام
اینجا ، سپهر تیره ی غربت را
چون سایه ی غروب به سر دارم
زاغی که بر فراز سرم بال می زند
اندیشه ی سیاه کهنسالی است
بادی که از کرانه ی اقیانوس
بر گونه های این شب نمناک می وزد
گویی که سر گذشت جهان است
دانم که قصد باد ، رسیدن نیست
زیرا به سوی هیچ روان است
ما درین سکوت شبانگاهی
من ، همچنان به زمزمه ای گوش می کنم
کز ژرفنای اینه ، هشدار می دهد
ما سالخوردگان سفر کرده
در رهگذار باد ، کم از برگیم
ما : زنده نیستیم ، خداوندا
ما : زنده ماندگان پس از مرگیم

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج