باران بامداد کهنسالی از موی من ، سیاهی شب را زدوده است اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی همچون غبار می گذرد از برابرم چشمی ک…
باران بامداد کهنسالی از موی من ، سیاهی شب را زدوده است اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی همچون غبار می گذرد از برابرم چشمی که دوربین درونم بود آماده ی گرفتن تصویر تازه نیست را نوار خام خیالم به ناگهان ز آفتاب پیری من ، نور دیده است وان نور بر نوار دزدانه ، سایه های سیاه آفریده است ایا شنیده ای که به یکباره ، روشنی ذاتی دگر پذیرد و تاریکی آورد ؟ آری ، نگاه کن روز جهان ، شبی است که در ظلمتش هنوز این چرخ راهزن دندان تابناک مرا از دهان من چونان که از دهان سخنساز رودکی چالاک و ماهرانه به تاراج می برد وانگه لبان من خونین و تلخ ، چون لثه ی خالی انار در آرزوی جستن در دانه های خویش لبخند می فروشد و اندوه می خورد کنون ، درین اتاق که ایوان کوچکش راهی به باغ خاطره می جوید دور از غبار سبز درختان نشسته ام اینجا ، سپهر تیره ی غربت را چون سایه ی غروب به سر دارم زاغی که بر فراز سرم بال می زند اندیشه ی سیاه کهنسالی است بادی که از کرانه ی اقیانوس بر گونه های این شب نمناک می وزد گویی که سر گذشت جهان است دانم که قصد باد ، رسیدن نیست زیرا به سوی هیچ روان است ما درین سکوت شبانگاهی من ، همچنان به زمزمه ای گوش می کنم کز ژرفنای اینه ، هشدار می دهد ما سالخوردگان سفر کرده در رهگذار باد ، کم از برگیم ما : زنده نیستیم ، خداوندا ما : زنده ماندگان پس از مرگیم
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج