تو چه دانی که پس از تو دگر نیست کسی ٬همسفری٬دادرسی
من که دانم از پس هجرت تو نیست دگر در دل من هیچکسی
من که دانم از پس هجرت تو نیست دگر در دل من هیچکسی
تو به وقت سفرت هیچ نگفتی که چرا خواهی رفت
من هنوز می اندیشم که دلت را زده ام یا دلت جایی رفت
گل ها خشک شده اند٬پر پروانه شکست٬غم بر شانه نشست
شانه ام خم شده است در فراغت تنگ ماهی هم شکست
ای چراغ خانه ام چو برفتی همجا تاریک گشت
آری از پس تو کل این خانه چو یک ویرانه گشت
بعد از این خانه دگر نوبت به من است
چون تو رفتی رفتن از دیر فنا حق من است
گه گاهی دلم گوید که ز اینجا برود
ترسم ک تو آیی و این فرصت ز دستم برود
محسن همتی
شاعر محسن همتی کنوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو