میان قوم زندانبانش از همبندنشناسان
گرفتارم، رهایم کن از این پیوندنشناسان
دلم تنگ است و آداب محبت را نمیداند
کسی زین چندِ نامردان چون و چندنشناسان
به قصد گریه – بیش از پیش – میخندم مباد آنکه
مرا از خویش بشمارند این لبخندنشناسان
من آن طوفان آتشخوی بِشکوهم، ز نادانی
نسیم انگاشتندم جرگهی توفندنشناسان
قسم خوردم به خون گرم آزادی، ولی افسوس!
هدر دادند سوگند مرا سوگندنشناسان
هوای خانه سرد و واژهها سردند، بیهودهاست
که فروردین طمع دارند این اسفندنشناسان