نیمی از شب می گذشت و خواب را ره نمی افتاد در چشم ترم جانم از دردی شررزا می گداخت خار و سوزن بود گفتی بسترم بر سرشکم درد و غم می بست راه می شکست اندر گ…
نیمی از شب می گذشت و خواب را ره نمی افتاد در چشم ترم جانم از دردی شررزا می گداخت خار و سوزن بود گفتی بسترم بر سرشکم درد و غم می بست راه می شکست اندر گلو فریاد من بی خبر از رنج مادر ، خفته بود در کنارم کودک نوزاد من خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش بر لب و بر گونه و سیمای او نقش یاران را کشیدم در خیال تا مگر یابم یکی مانای او شرمگین با خویش گفتم زیر لب با چه کس گویم که این فرزند توست ؟ وز چه کس نالم که عمری رنج او یادگار لحظه یی پیوند توست ؟ گر به دامان محبت گیرمش همچو خود آلوده دامانش کنم ننگ او هستم من و او ننگ من ننگ را بهتر که پنهانش کنم با چنین اندیشه ها برخاستم جامه و قنداق نو پوشاندمش بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم زان سپس با نام مینا خواندمش ساعتی بگذشت و خود را یافتم در گذرگاهیّ و در پشت دری شسته روی چون گل فرزند را با سرشک گرم چشمان تری از صدای پای سنگینی فتاد لرزه بر اندام من ، سیماب وار طفل را افکندم و بگریختم دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار روز دیگر کودکی بازش خبر می کشید از عمق جان فریاد را داد می زد : ای ! فوق العاده ای خوردن سگ ، کودک نوزاد را
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج