بخاطر دارمآن شوقی که در دل داشتم آن را
تو باشی در کنار من زمستان و بهاران را
چو بودی زاری اش کردم بمان ای موسم والا
کنون که رفته ای جانا بگویم لعن دوران را
ز بهر اعتنایت من دَهَم بود و نبودم را
چه هست از ما گران برتو نمیخواهی چو ارزان را؟
برفت از دل دگر آرام و شد حیران تر از فرهاد
چو دیدم لعل آن شیرین لبان شکّر افشان را
بگفتم گر کنی فرمان بدارم آن بگوش جان
اشارت کن که سر آید بپایت گوی چوگان را
بگفتا بی وفا برمن، ز روی کبر بی پروا
نه میخواهم من آن فرمان نه آن گوی نه میدان را
اگر صیدی نه حاجت شد نه زاندامت فراغت شد
چرا افکندی آن دام و برافشاندی برآن دان را؟
بسان آن قوی دندان ک پروایش نباشد نان
ولی برخوی بی رحمی رود از پی غزالان را
چه دیدی از من شیدا ک رفتی بر ره هجران
بدادی بر دلم دشوار و بردی از من آسان را
عزیزی را بجز از او چو حتی مسند مصر است
من آن عزت نمیخواهم نشان ده ره به زندان را
کنون هم باتنی خسته روان و قلب سرگشته
به دل دارم امید آن شراب وصل هجران را
مباشد گر شوی نومید و با رغبت برو امّید
که سهل آید برای من مغیلان بیابان را…
امّید