زدام عشـق عاشـق را سـفر بـیرون نمی آردزدریـا مـاهـیـان را بــال و پــر بــیـرون نـمـی آردنبـاشـد پـخـتـگی را آتـشی چـون نور بـیناییزخـامی بـی بـصـیرت …
زدام عشـق عاشـق را سـفر بـیرون نمی آرد | زدریـا مـاهـیـان را بــال و پــر بــیـرون نـمـی آرد |
نبـاشـد پـخـتـگی را آتـشی چـون نور بـینایی | زخـامی بـی بـصـیرت را سـفـر بـیرون نمی آرد |
رخ چـون آفـتـاب سـاقـیـان خـونـگـرمـیی دارد | کـه از مـیخـانه کـس دامـان تـر بـیرون نمی آرد |
بـه رغبـت زان لب پیمانه را بـوسند میخواران | کـه از هنگـامه مـسـتـان خـبـر بـیرون نمی آرد |
وطن هر چـند دلگیرسـت دامنگیر می بـاشد | که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد |
یـد بــیـضــا بــرآورد از دل فـرعـون ظـلـمـت را | زتـاریکـی شـب مـا را سـحـر بـیـرون نـمـی آرد |
نگردد کم زشکر خـنده زهر چـشم خـوبـان را | کـه از بـادام تـلـخـی را شـکـر بـیرون نمـی آرد |
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین | گداز این سـکه را از سـیم و زر بـیرون نمی آرد |
چـنـان پــیـچـیـد فـکـر او تــن زار مـرا بــر هـم | که نشتـر زین رگ پـیچیده سر بـیرون نمی آرد |
نصیب زاهد از بـحـر حـقیقت شـد کف خـالی | زدریا هر سـبـک مـغـزی گـهر بـیرون نـمـی آرد |
بـه زور حـرف نتـوان نرم کردن سخت رویان را | کـه خـامی را فـشـردن از ثـمـر بـیرون نمی آرد |
سزای مرگ عاجزکش بـود صائب، گرانجـانی | کـه از شـوق فـنا چـون مور پـر بـیرون نمی آرد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج