گفتـی که وقت سحـر سویت کنم گذریتـرسم ز پـی نرسـد این شام را سـحـریخواهم که با تو شبی در پرده باده خورمگـر خـون مـن بــخـوری ور پـرده ام بــدریآغــاز ه…
گفتـی که وقت سحـر سویت کنم گذری | تـرسم ز پـی نرسـد این شام را سـحـری |
خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم | گـر خـون مـن بــخـوری ور پـرده ام بــدری |
آغــاز هـر طــربــی انـجــام هـر طــلـبــی | هم ماه نوش لبـی و هم سر و سیمبـری |
سـرچـشـمه نمکی خـورشـید نه فـلکی | هـم فــتــنـه مـلـکـی هـم آفـت بــشــری |
دل بـند و دل گـسـلی، در دلبـری مثـلی | هـم در حـضـور دلـی هم غـایت از نـظـری |
بـی پـرده گر قدمی سوی چـمن بـچمی | هم جـیب غـنچـه دری هم آب گـل بـبـری |
بـگشـا بـه بـذله دهن نرخ شـکر بـشـکن | زیرا که وقت سـخـن شیرین تـر از شکری |
در شـاه راه طـلـب جـانـم رسـید بـه لـب | لـیکـن ز سـر لـبـت هـیچـم نـشـد خـبـری |
در عین خـسرویم مملوک خویش بـخوان | افــزوده کــن ز کــرم بــر قــدر مـن قــدری |
یـارب مـیـان تــو را هـیـچ آفـتــی نـرســد | کز بهر کشتن من خوش بسته ای کمری |
هر دم ز شوق لبـت در خون تـپـیده دلی | هر سو ز دسـت غمت در پـا فتـاده سری |
تـا کی خبـر نشوی از حـال خستـه دلان | گـویـا ز عـدل مـلـک یـک بـاره بـی خـبـری |
سـلطـان روی زمین بـخـشـنده ناصـردین | کـز جـود مـتـصـلـش رفـت آب هـر گـهـری |
مـاهی کـه تـیره نمـود روز فـروغـی خـود | از وی نـدیـده فـلـک تــا بــنـده تــر قـمـری |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج