زجـوش مـغـز هر دم از سـرم دسـتـار می افـتـدکف اندازد به ساحل بـحر چون سرشار می افتدبــه بــیـکــاری بــرآوردم زکـار خــود جــهـانـی راعجب سیری است چون…
زجـوش مـغـز هر دم از سـرم دسـتـار می افـتـد | کف اندازد به ساحل بـحر چون سرشار می افتد |
بــه بــیـکــاری بــرآوردم زکـار خــود جــهـانـی را | عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد |
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد | شود زندان بـیابـان چون جنون سرشار می افتـد |
قـبـول تـربـیت در هر کـف خـاکـی نـمـی بـاشـد | وگـرنـه پــرتــو خــورشــیـد بــر دیـوار مـی افــتــد |
مـرا دلـبــســتــگــی در قــیـد زنـدان فــلـک دارد | بـرون نـایـد زسـوزن چـون گـره بـر تـار مـی افـتـد |
مـشــو از جــنـبــش مـژگـان گـرد آلـود او غـافـل | کـه تـیغ خـاکـسـاران سـخـت لنگر دار می افـتـد |
دلــی را گــر بــه فــریـاد آوری اهـل دلـی، ورنـه | زهـر نـالــیـدنـی آوازه در کــهـســار مــی افــتــد |
در ایام تـوانـایی بـه نشـتـر چـشـم مـی سـودم | کـنون از سـایه مژگان بـه چـشـم خـار می افـتـد |
وداع آخــرت کــن گـر بــه دنـیـا مـایـلـی صــائب | که هر جـانب که مایل می شـود دیوار می افتـد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج