آنجا که جای دوست بـود من نمی رسمخـاریسـت مانعم که بـگلشن نمی رسـمهر نیم شب بـدست خیالش بـدان طرفخـدمت همی رسـانم اگر من نمی رسـماز فکر یار هسـتـی خـوی…
آنجا که جای دوست بـود من نمی رسم | خـاریسـت مانعم که بـگلشن نمی رسـم |
هر نیم شب بـدست خیالش بـدان طرف | خـدمت همی رسـانم اگر من نمی رسـم |
از فکر یار هسـتـی خـویشم بـیاد نیست | مسـتـغرقم بـدوست،بـدشمن نمی رسم |
این تـرک سعی من نه زنومیدیست،لیک | معـلـوم شـد مـرا کـه بـرفـتـن نمی رسـم |
یـاری ز مـن رمـیـده چــوآهـوی تــیـزگــام | من همچـو سـگ درو بـدویدن نمی رسـم |
آنجـا چـو جـان مـجـردو تـنها تـوان شـدن | من پـای بـسـت همرهی تـن نمی رسـم |
چون خاک کوی انس گرفتم بـخار و خس | زآن همچـو گـرد خـانه بـر وزن نمی رسـم |
مـعـشـوق دیدنـیسـت ولـیکـن مـرا زمـن | درپـیش پـردهـاسـت،بـدیدن نـمـی رسـم |
بـی شـمع روی روشـن جـانان چـراغ وار | خود را همی کشم که بمردن نمی رسم |
چـون گـوهرم زمعـدن اصـلی خـویش دور | درحـقـه مـانـده بـاز بـمـعـدن نـمـی رسـم |
طـاوس بــاغ قـدس بـدم انـدریـن قـفـس | بـالم شکسـتـه شد بـنشیمن نمی رسم |
فصـل بـهار وصل چـو دورسـت،غنچـه وار | در پـوست مانده ام،بـشکفتـن نمی رسم |
سنگ آتـشم چـوخاک نشستـه بـزیر آب | آتــش نـهـفـتـه ام چـوبآهـن نـمـی رسـم |
کـشـت وجـود تــا نـکـنـد خـوشـه کـمـال | مـن نـارســیـده ام بــدرودن نـمـی رســم |
اندر صفات دوست چگویم سخن چو من | در وصف حـال خـویش بـگفتـن نمی رسم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج