علی سپهرار
آن شب که خانه سردتر از کوچه مینمود ،
این سیر سنگفرشِ تر ز قدمهای پیش و پس :
آن پا کشیدنی ،
کو بر درختِ کهنۀ سم خورده آشناست ،
باعث به دعوت این سینۀ مأذون به باغ شد!
نجوای اعتماد و پچ پچ رایج ز هر علف ،
مشکوک از سرایت یک سوء ظن به عشق ،
«یک عودِ کلّه شق !»
کم کم فرو نشست.
شب زنده دارِ سایه خورده؛ غرقِ ژرفنا ،
کم کم سلامِ خستۀ مأیوسِ خویش را ،
کز عاقبتِ دوستیِ خنجر آخته ،
بلیعده مزۀ گس را به نیش و عقل ،
آهسته می جوید ،
دلخسته پابپا ، کوشش به خنده کرد ؛ ولیکن لبش شکست
من با تمام دست ؛ از قصه ها به یاد ، بر شانه اش زدم..
بغضش ز شاخه جست و صمیمانه گریه کرد!
تا آن زمان که خوفِ کهنه صادقانه شد .
مدیون به باغ ، بر شتابِ توبۀ مقصودِ کوچِ من ،
این بازگشتِ صبحدم از اشتیاقِ باغ ،
کو بود و هم نبود ،
بر آستینِ خرقۀ مجنونِ کوچه گرد…
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران