- تا هوای مهربانی سرد شد
رتگ باغ آرزوها زرد شد
آبروی شاخه ها را باد برد
آشنا از آشنا دلسرد شد
قصه مهر و محبت رنگ باخت
غصه ها در هم تنید و درد شد
عاشقی در بند یک لبخند بود
عاقبت دیوانه ای شبگرد شد
یک زن از زن بودن خود دل برید
در مسیر باد همچون مرد شد
دختری احساس خود را می فروخت
کوچه های شب پر از نامرد شد
شاعری از بین بی دردان شهر
رفت و با برگ خزان همدرد شد