در دل شب خاموش، یاد تو به گونهای عمیق در سکوت فریاد میکشد. قلبم از فریادهای خاموش خسته و آزار دیده است و در جستجوی چشمانت در تاریکی گم شدهام. ناگهان، صدای دلنواز دف و نی، مانند نسیم ملایمی، سکوت شب را میشکند و به قلبم جانی تازه میبخشد. احساس میکنم هر ضربه روح مرا به رقص درمیآورد.
در اتاق تاریک و دلگیر، غرق در افکار بیپایان و یاد تو هستم. دستی از آسمان مرا میخواند؛ "با من بیا و از تاریکی رها شو." مداد و دفترم را کنار میگذارم و با چشمانی خسته به سمت نور فانوسی که تاریکی حیاط را در آغوش کشیده، حرکت میکنم.
چشمهایم را میبندم و احساس میکنم که در حال پروازم. با صدای اولین دف، قلبم شروع به تپیدن میکند، گویی نیرویی کیهانی پاهایم را به حرکت درآورده است. چرخش اول همچون کهکشان در چشمان تو آغاز میشود و آرامشی به روحم هجوم میآورد و تو را از من میدزدد.
همچون پروانهای آزاد، از گلی به گل دیگر میپرم. هر بار که صدای دف و نی به گوشم میرسد، روحم دست در دست جهان میگذارد و کوچههای آرامش را قدم میزند. قطره اشکی در گوشه چشمم کز کرده و لبخندی ملایمی گوشه لبم را قلقلک میزند.
صدایی در این سکوت میپیچد: "تمام تاریکیها را به من بسپار و نفس عمیقی بکش." در حالی که تنهایی بر دوشم سنگینی میکند، ناگهان احساس میکنم که جهانم بزرگتر میشود. کائنات در آغوشم میکشند و من به آرامش میرسم. این دو احساس، همچون دو رودخانه در هم میآمیزند.
دستی روی شانههایم فرود میآید؛ "چشمهایت را باز نکن، خودت را به آغوش من بسپار ." حیاط تاریک، فانوس روشن و خاطرات نمزده در من گم شدهاند. اینبار دف در گوشم زمزمه میکند: "گذشتهات را در چرخش دستانت محو کن و آینده را به جهان ببخش." اما چگونه میتوانم تو را ببخشم به جهانی که در چشمان تو خلاصه میشود؟ همین لحظه، جهان من است وقتی هیاهوی ذهن آشفتهام در مرداب سکوت و آرامش غرق میشود.
اما من تو را در کنار این آرامش میخواهم. صدای دف قطع شد و دستان آسمان مرا در تاریکی شب رها کرد. اما در این سیاهی شب، نور تو هنوز در جانم میدرخشد و من دوباره تو را به آغوش میکشم. گاهی در سکوت شب، هنگامی که به ذهنم هجوم میآوری، روحم پا به پای سماع در آینههای حقیقت غرق میشود.







