پرستش مددی
زندگى !
همچون دانه هاى مرواریدى غلطان ،
………………که ندانسته بر نخى پوسیده
……………………به رشته نشانده بودمش ؛؛؛
چه با شکوه و زیبا
……………….بر گردن آویختم
و مغرورانه در آینه ،
………………… بر خود بالیدم
براستى هیچ نمى دانستم
……………… که آن کلاف پوسیده
…………………..در مواجه با سختى ها
دانه ، دانه
……………… باورهایم را
…………………… به قلب سرد مرداب
و سیاهى آبهاى بى نشان
………………….رهسپار مى سازد.
تمام ره توشه ام
…………همان رشته مرواریدى بود
……………………که در گذرى ناخواسته
به سیاهى مرداب ، سپردم
……………………….و راه بازگشت
…………………………و یافتن گمشده ام
دانم که هرگز
……………….مرا میسر نیست
زورقم را به پیش مى رانم
………و خود را به دست امواج مى سپرم
باشد که در سپیده دمان
…………….. آبى دریا مرا به کام خود کشد
پشت سر !!!
رد پاى جوانیم
…………در فراسوى زورقم
مثال موجى کوتاه ،،،
……… به کرانه ى مرداب مى رسید
مردابى که آرزوهایم را
………………. چون دفینه اى قیمتى ،
در زیر آبهاى سرد خود
…………………………..دفن نموده
…………………و به فراموشى مى سپرد…..
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران