لوگو پایگاه خبری شاعر www.shaer.ir

فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 20 آبان 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

دنیای فرشتگان

پیرزن در حالی که کیفش را در بغلش می‌فشرد، از بانک خارج شد و به زحمت پله‌ها را پایین آمد. بر روی پله آخری نشسته و کمی استراحت کرد.
"مجسمه دارم، مجسمه‌های فرشته جفتی ۵۰ هزار، اگه می‌خوای دکوراسیونت قشنگ‌تر بشه، بیا از این فرشته‌ها ببر."
صدای پسربچه نگاه پیرزن را به خود جلب کرد. او با چشمانش به فرشته‌های زیبا خیره شده بود که ناگهان صدای غرش آسمان باعث شد بساطی‌ها در تلاطم، بساط خود را جمع کنند.
پسربچه با اضطراب به اطراف نگاهی انداخت، گویی نگران بود باران بگیرد و بساطش خیس شود. صدای اذان در گوش خیابان پیچید، زنگ مدرسه‌ها به صدا درآمد و صدای های و هوی بچه‌ها به گوش رسید.
پیرزن نگاهی به غم چشمان پسربچه کرد و گفت: "پسرم، تو مگه مدرسه نمی‌ری؟"
پسربچه، در حالی که بغض در گلویش را خفه می‌کرد، جواب داد: "نه، مادرجان. پدرم مریضه و باید عمل بشه. واسه همین من باید کار کنم تا پول عملش رو جور کنم."
حرف‌های پسربچه، پیرزن را به فکر فرو برد. او پولی را که در کیفش پنهان کرده بود، محکم‌تر فشرد. آرزوی چندین ساله‌اش با حس دلسوزی در ذهنش گلاویز شده بودند.
کیف پولش را آرام در بقچه بساط پسر بچه جا گذاشت و در حالی که اشک چشمانش را پاک می‌کرد، به راه خود ادامه داد.
پسرک از دور، پیرزن را تماشا می‌کرد. فرشته‌ها دور سر پیرزن طواف می‌کردند، گویی لحظه‌ی مقدس ورودش به دنیای فرشتگان را جشن گرفته‌اند.

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان : داستانک