«خودآیی» (از مجموعهی داستانهای مینیمال «نانوشتهها» نوشتهی بندهی حقیر)
//از خدا پرسیدم:
«خدایا! کجاها هستی؟»
پاسخ داد:
«بـهتر بـود میپرسیدی “خدایا، کجاها نیستی؟!”»
…
پرسیدم:
«چهگونه به تو برسم؟»
پاسخ داد:
«بـهــتر بـود میپرسـیدی “چـهگونه به تو
نـرسم، وقتی از رگِ گردن به من نزدیکتری؟!»
پرسیدم:
«آیا مرا به بهشتت راه میدهی؟»
پاسخ داد:
«بهتر بود میپرسیدی “چهگونه از درگاه بهشتت مرا خواهی راند، وقتی آن را جز برای من نیـآفریدی؟!”»
…
و در آخـر؛
با احساس شـرم، و کمی توقّع، جسارت کرده و پرسیدم:
«بر مسیر زندگیام، همیشه دو جفت ردّپا کنار هم میدیدم؛ و میبینم. میدانم که یک جفت ردّپای خودم و یک جفت ردّپا از آن توست؛ و میدانم که مراقبم هستی!
امّا چرا؟! چرا در لحظات خـوشی و ناخوشیام، آنجا که بیشتر از همیشه به بودنت احتیاج داشتم؛ آنهم در راهی پرفرازونشیب، که عبور از آن با نبودنت غیرممکن بود، و باید آن را طی میکردم؛ تنها یک جفت ردّپا به پشت پاهایم، میدیدم؟!
منی که مدام رو به آسمان میکردم و صدایت میزدم، کجا بودی؟»
…
امّا پاسخ آخر او اینچنین بود:
«فـرزندم! در لحـظـات خـوش زندگـیات، پیشاپیش من، مغرورانه، راه میافتی، و تنها، خودت را میبینی؛ و من پشت سرت، دورادور، مراقبت هستم؛
بیآنکه مرا ببینی، و بیآنکه خود بدانی!
امـّا در لحظات سخت و دشوار زندگیات، آنچنان که با خشم و زاری، رو به آسمان فریاد میزنی؛ تو را با تـمـام بود و نبودت… بـر دوشهایم میکِـشم؛
بیآنکه مرا ببینی،و بیآنکه خود بدانی!»//
———————–
(بازآفرینی با طرح کلی داستانی با عنوان «ردّ پا» که در صفحه ی «در خدمت خدا» مجلهی «اتفاق نو» دو دهه پیش مشاهده شد و در جست و جوی اینترنتی نویسندهی اصلی آن یافت نشد. نویسنده غیرایرانی بودند. (البته متن فوق با آن نوشته بسیار فاصله دارد)